قصه کودکانه کشتی بان و مرد مغرور
قصه کودکانه کشتی بان و مرد مغرور در مورد مردی مغرور است که چون درس خوانده از همه برتر است اما یک روز وقتی با کشتی به سفر میرود طوفان میشود و او میترسد و متوجه میشود که درس خواندن بدون انسانیت و درست استفاده کردن از آن به درد نمیخورد.
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه کشتی بان و مرد مغرور
روزی مرد عربی که درس خونده بود و ادبیات و دستور زبان عربی رو خوب میدونست، خواست به مسافرت بره.
اون برای مسافرت سوار یک کشتی شد.
مرد خیلی به خودش مغرور بود. انگار در تمام دنیا فقط اونه که درس خونده و هیچ کس دیگه ای هم هیچی نمیفهمه.
اون فکر میکرد آدم های دور و برش بیسواد و بیشخصیت هستند و خودش چون درس خونده آدم دانا و با شخصیتی هست.
خلاصه مرد سوار کشتی شد.
کشتی راه افتاد.
مرد روی عرشه کشتی اومد از اونجا میتونست دریا رو تماشا کنه.
مرد به آسمان نگاه کرد؛ هوا ابری بود و بارون نم نم میبارید.
موجها به این طرف و آن طرف میرفتند.
مرد پیش ناخدای کشتی رفت.
ناخدای کشتی کسی بود که کشتی رو اداره میکرد تا سالم به مقصد برسه.
مردم به ناخدا “کشتی بان” میگفتند.
مرد دید که کشتی بان با اعتماد به نفس، بدون اینکه از چیزی بترسه داره کشتی رو هدایت میکنه.
مرد به کشتی بان حسودیاش شد و خواست به اون بفهمونه که درس خونده و با سواده و مثل کشتی بان نیست که سواد درست و حسابی نداشته باشه.
بنابراین به کشتی بان گفت:
ای کشتی بان، آیا تو دستور زبان خواندهای و بلدی؟
مرد کشتی بان گفت:
نه. نخواندهام و بلد هم نیستم.
مرد حسابی خوشحال شد و مغرورانه گفت:
پس نصف عمرت بیهوده تلف شده است.
کشتی بان از این حرف خیلی ناراحت شد و دلش شکست. اما به مرد چیزی نگفت.
مرد دوباره روی عرشه کشتی رفت و به تماشای دریا مشغول شد.
بعد از چند ساعتی باران شدیدی گرفت و باد تندی وزید.
دریا طوفانی شده بود و موجها کشتی رو به شدت تکون میدادند و به این طرف و اون طرف میبردند.
با هر موج بلندی که میومد مقداری آب وارد کشتی میشد.
مرد که تا حالا وسط دریا توی طوفان گیر نکرده بود خیلی ترسید.
همه مسافرهای کشتی هم ترسیده بودند چون کشتی نزدیک بود غرق بشه.
کشتی بان روی عرشه اومد تا ببینه وضعیت کشتی چطوره.
اون مرد رو دید که یکی از ستونهای کشتی رو محکم گررفته تا نیفته و به شدت ترسیده.
کشتی بان به مرد گفت:
آیا تو شنا کردن بلدی؟
مرد که ترسیده بود گفت:
نه. متاسفانه شنا کردن بلد نیستم.
کشتی بان گفت:
اگر شنا کردن بلد نیستی، همه عمرت تلف شده است چون کشتی ممکن است تا چند لحظه دیگه زیر آب برود و اگر شنا بلد نباشی، تو هم با کشتی غرق میشوی. اینجا شنا به دردت میخوره.
مرد از حرفهایش پشیمون شد و فهمید که نباید کشتی بان رو بخاطر بیسوادی مسخره میکرده.
تا حالا در این موقعیت سخت قرار نگرفته بود و کشتی بان اون رو سرزنش کرد.
اون با خودش فکر کرد چیزی که همیشه به درد انسان میخوره انسانیت هست نه حفظ کردن چند ورق کاغذ.
قصهگو: رعنا
سلام خانوم جعفری قصه ها شما در حد بچه های به دنیا نیومده هم نیست خواهش میکنم برید دنبال کاری که در اون استعداد داشته باشید . ببخشید چون قصه های که از شما برای بچه خودم خواندم حتی قابل نقد هم نبود .