قصه کودکانه یکبار یک کشتی بود
قصه کودکانه یکبار یک کشتی بود داستان یک کشتی زیبا است که برای سفر به دریا میرود اما موجهای دریا باعث میشود کشتی غرق شود و کاپیتان و ملوانها با فکر خود یک کشتی قشنگ دیگر میسازند.
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه یکبار یک کشتی بود
یکبار یک کشتی بود. کشتی قشنگ و بزرگی بود که در دریاها و اقیانوسها شناور بود.
ناخدای کشتی یک ریش خیلی سیاه و یک پیپ سیاهتر از ریشاش داشت.
در عوض ملوانها لباس سفید پوشیده بودند.
وقتی خورشید میدرخشید کاپیتان دستور میداد بادبانهای رنگارنگ و پر از ماهی کشتی را برافراشته کنند.
در عوض وقتی شب میشد و ماه و ستارهها در آسمان میدرخشیدند کاپیتان دستور میداد ملوانها چراغها رو روشن کنند.
بعد فانوسها رو آویزان کنند و کشتی پر از نور میشد.
مردم کنار ساحل بادیدن کشتی به اون اشاره میکردند و میگفتند:
واای اون کشتی نورانی و درخشان رو ببینید.
برای اینکه کشتی خیلی زیبا بود.
یک روز کشتی به سفری طولانیتر از سفرهای دیگر رفت.
همه برای وداع و خداحافظی کردن با تکان دادن پارچهای در دستشون به کنار دریا رفتند.
زود برگردید و زود برگردید و نامه بدهید و گلهای کمیاب بیاورید.
و کشتی در دریاها رفت و رفت و رفت با پرچمی رنگارنگ و پر از عکس ماهی.
ناخدای کشتی کنار عرشه ایستاده بود و پیپ میکشید و با تکان دادن دست از مردم خداحافظی میکرد.
ولی یک روز آسمان پر از ابرهای سیاه، خیلی سیاه، سیاهتر از پیپ و ریش ناخدا شد.
باد شروع به وزیدن کرد و دریاها متلاطم شدند. موجهای عظیمی شروع به ضربه زدن به کشتی بیچاره کردند.
کشتی در دریا تکان تکان میخورد. ان موجها کشتی رو مثل گهواره به این طرف و اون طرف تکان میدادند.
خیلی زود موج عظیمی اومد و کشتی با چند صخره بزرگ برخورد کرد.
وقتی کشتی داشت غرق میشد ناخدا و ملوانها تا صخرهها شنا کردند و با نگاه کردند به دریا خیلی غمگین شدند.
از کشتی قشنگ اونها هیچ چیزی نمونده بود. فقط موجهای بلند و متلاطم و قطرات بارون که روی دریا بدون وقفه فرو میومدند دیده میشد.
ولی بعد از مدتی هیاهوی باد متوقف شد. ابرها از روی خورشید خانم کنار رفتند و خورشید در آسمان درخشید و دریا آروم شد.
ناخدای کشتی و ملوانها به ساحل اومدند و در کنار دریا قدم زدند و روی شنها چند تکه شکسته چوب کشتی و همچنین پرچم ماهی ماهی دار کشتی و پیپ ناخدا رو دیدند.
بهتر که نگاه کردند دیدند که در اونجا فقط صخرهها و شنها وجود ندارند، بلکه درختهایی هم وجود داره.
درختهایی که انقدر تعدادشون زیاده که یه جنگل درست کردهاند.
سپس ناخدا و ملوانها مشغول به کار شدند.
از سنگها تبر ساختند و با سنگ و چوب درختان رو بریدند و با چوبها کشتی ساختند.
یک کشتی کوچولو. اندازهای که اونها رو به مقصدشون برسونه.
ملوانها بلوزهای خودشون رو درآوردند و باهاش بادبان درست کردند.
و وقتی که کشتی کوچولوی آنها آماده شد کاپیتان دستور داد تا اون رو با برگ و گلهای کمیاب تزئین کنند و اینکه پرچم رنگارنگ و پر از عکس ماهیشون رو برافراشته کنند خوشحالترشون کرد.
مردم وقتی دیدند که کشتی در حال برگشتنه گفتند:
واااااااااااااااووو
تعجب اونها برای این بود که اون کشتی خیلی قشنگ بود و این داستان همانطور که شروع شد تموم میشه.
یکبار یک کشتی بود. کشتی قشنگ و بزرگی بود که در دریاها شناور بود.
خب بچههای خوبم امیدوارم از قصه امروز خوشتون اومده باشه،
تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا