قصه بزغاله آوازه خوان
قصه بزغاله آوازه خوان
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروز هم با یه قصه دیگه به خونههای شما اومدهایم
یکی بود یکی نبود
گرگی بود گرسنه، دنبال غذا میگشت
رسید به یه گله که توی تپه دنبال هم میدویدند و میچریدند
چوپان و سگش هم بودند
چوپان به درختی تکیه کرده بود و نی میزد
سگ هم کنارش دراز کشیده بود و گله رو میپایید
گرگ در خیالش به گله زد
گوسفند چاق و چلهای برداشت و پا به فرار گذاشت
سگ و چوپان دنبالش دویدند و به اون رسیدند و چوپان با چماق اش و سگ با دندونهای تیزش به جانش افتادند و تا میخورد کتکاش زدند.
گرگ ترسید و از خیالش بیرون پرید.
با خودش گفت نه نه من اینکار رو نمیکنم
مگر دیوانه شدهام یا که از جانم سیر شدهام
بعد فکری کرد و گفت:
بهتر است بروم یه گوشهای قایم بشوم، شاید برهای، بزغالهای از گله جدا شد و تک و تنها شد؛ اونوقت من میرم سراغش و یه لقمه خاماش میکنم، خورشت شاماش میکنم.
با این فکر پشت بوتهای پنهان شد.
تا غروب منتظر موند. غروب که شد چوپان گلهاش را برداشت و به سمت آبادی رفت.
گرگ با حسرت به گله که دور و دورتر میشد نگاه کرد و با خود گفت:
کاش به گله زده بودم. کاش گوسفندی، بزغالهای برداشته بودم و فرار کرده بودم.
یک دفعه چشمش به بزغاله چاق و چلهای افتاد. بزغالهی سر به هوا از گله جدا مونده بود و تک و تنها مونده بود.
گرگ خوشحال شد. آب از دهنش راه افتاد.
یواش یواش به طرف بزغاله رفت. بزغاله اون رو دید و ترسید.
خواست فرار کنه اما دیگه دیر شده بود. به فکر چاره افتاد.
فوری به گرگ سلام کرد و گفت:
شما چرا زحمت کشیدین؟ من خودم میومدم. گرگ تعجب کرد و پرسید:
چرا؟
بزغاله گفت:
چون تو امروز به گله حمله نکردی و اذیت و آزاری به ما نرسوندی، چوپان من را برای تو هدیه فرستاد تا نوش جان کنی.
گرگ گفت:
خیلی خب؛ آماده باش که میخوام بخورمت.
بزغاله گفت:
بفرما آقا گرگه. بفرما نوش جان.
فقط بدان که من بزغاله آوازه خوانم. خیلی قشنگ میخوانم. اول بذار یه دهن برایت بخوانم بعد من را بخور.
گرگ گفت:
باشد. بخوان.
بزغاله دهانش را باز کرد و از ته دل فریاد کشید.
صدای بزغاله از کوه و دشت گذشت و به گوش چوپان رسید. چوپان چوبدستیاش را برداشت و به طرف گرگ دوید؛ سگ هم دنبالش.
گرگ تا آمد بفهمد موضوع از چه قرار است، چوپان و سگ از راه رسیدند و تا میخورد کتکاش زدند.
بعد بزغاله را برداشتند و از آنجا رفتند.
گرگ لنگان لنگان به طرف لانهاش راه افتاد.
گرگ میرفت و میرفت و زیر لب میخواند:
آهای آقا گرگه که هیکلات بزرگه، وقتی یه بز رو دیدی بخورتش تا نمیری.
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه اش نرسید.
متن: مهدی آدریزدی
قصهگو: رعنا
لینک دانلود قصه بزغاله آوازه خوان