قصه سفر به سرزمین وحشیها
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروز هم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدهایم
قصه سفر به سرزمین وحشیها
اون شب مکس، لباس پوست گرگیاش رو پوشید و به فکر یه شیطنت تازه افتاد و شروع کرد به خرابکاری.
مادرش گفت:
ای پسر بد؛ تو یه موجود وحشی هست.
و مکس گفت:
من تو را درسته قورت میدهم.
مادرش برای تنبیه اون رو بدون خوردن شام به تختخواب فرستاد و در اتاقش رو بست.
اون شب برای مکس عجیب بود.
درون اتاقش درختان بزرگی به وجود اومدن.
اون درختان رشد کردند و انقدر زیاد شدند که شاخه هاشون از اطراف سقف و اتاق آویزان شد.
کم کم یه اقیانوس تو وسطاش درست شد و یه قایق برای مکس بهوجود اومد تا بتونه هروقت از روز یا شب که دلش خواست، هر جا که دلش میخواست بره.
مکس با قایقاش حرکت کرد
چندین هفته و تقریبا تمام سال رفت و رفت تا رسید به جایی که موجودات وحشی هستند.
وقتی به سرزمین موجودات وحشی رسید، اونها غرش بلندی کردند و دندونهای وحشتناکشون رو به هم فشردند.
بعد چشمهای ترسناکشون رو چرخوندند و چنگالهای تیزشون رو به مکس نشون دادند.
ناگهان مکس گفت:
ساکت! حرکت نکنید!
و با یک کلک جادویی اونها رو رام و تسلیم کرد.
حقه جادویی مکس، این بود: به چشمهای زردشون بدون اینکه حتی یکبار هم پلک بزنن خیره شد. و اونها از ترس لرزیدند و گفتند:
تو ترسناکترین موجودی هستی که تا حالا دیدهایم.
و اونرو به عنوان پادشاه تمام موجودات وحشی انتخاب کردند و جلویش تعظیم کردند.
مکس فریاد زد:
حالا به شما نشون میدم که وحشی بازی یعنی چی؛ پس شروع کنید.
و شروع کرد با اون غولها و حیوانات وحشی، بالا و پایین پریدن و از درختها آویزون شدن و روی کول موجودات دیگه سوار شدن.
حالا دیگه هوا تاریک شده بود؛
مکس گفت:
دیگر بس است.
و تمام موجودات وحشی رو بدون شام برای خواب فرستاد.
اکنون پادشاه تمام موجودات وحشی احساس ناراحتی میکرد و دلش میخواست جایی باشه که یه نفر اونو بیشتر از همه دوست داشته باشه.
سپس از یک جایی خیلی دورتر از سرزمین وحشیها بوی خوراکی خوشمزهای رو حس کرد.
به همین دلیل تصمیم گرفت پادشاهی سرزمین موجودات وحشی رو کنار بگذاره اما جانوران وحشی گریه کردند و بهش گفتند:
خواهش میکنیم نرو وگرنه ما تو رو درسته قورت میدهیم چون تو را خیلی دوست داریم.
و مکس گفت:
نه نه نه
آن موجودات به طرز وحشتناکی غرش کردند و دندانهای بزرگشون رو به هم فشار دادند و چشمهای ترسناکشون رو درشت کردند و چنگالهای تیزشون رو نشون دادند.
اما مکس، سوار قایق خودش شد و با تکان دادن دست، از اونها خداحافظی کرد و پس از روزها و هفتهها و حدودا یک سال، به عقب برگشت تا به اون شب عجیب، توی اتاق خودش رسید.
جایی که هنوز شاماش گرم و چشمبراه اون بود.
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونهاش نرسید.
نویسنده: موریس سنداک
مترجم: فرزانه شهرتاش
قصهگو: رعنا