قصه کودکانه حسنی شده فوتبالیست
قصه کودکانه حسنی شده فوتبالیست
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه حسنی شده فوتبالیست
شب که پایان رسید بیرون درآمد آفتاب
با صدای خروسش حسنی بیدار شد از خواب
سلام و صبح به خیر گفت به پدر و مادرش
دست و رویش رو آبی زد رفت به سراغ ورزش
صبحونه اصلا نخورد برداشت دوتا کلوچه
توپش رو دستش گرفت دوید و رفت تو کوچه
وقتی رسید به کوچه کسی رو اونجا ندید
تنها کمی بازی کرد تا دوستش از راه رسید
دوتایی توی کوچه رفتند سراغ بازی
از کار اونها شدند همسایهها ناراضی
همسایهی بالایی پنجره رو که وا کرد
شاکی شد از دستشون چه بدجوری نگاه کرد
دوستش میگفت حسن جون بیا بریم بیخیال
ببین چه کیفی داره بازی خوب فوتبال
مشغول بازی بودند هر دو مثل همیشه
که یکدفعه توپشون محکم خورد به یه شیشه
شیشهی همسایه رو با توپ زدند شکستند
از ترسشون دوتایی زودی فلنگ رو بستن
همسایه توپ رو برداشت اومد از خونه بیرون
با اوقات خیلی تلخ رفت به در خونهشون
مادر تا همسایه رو دید با یه توپ تو کوچه
گفت به حسن دوباره چیکار کردی تو بچه
رفت و به همسایه گفت ببخشید اونو اینبار
من قول میدم که دیگه هرگز نمیشه تکرار
وقتی به خونه برگشت گفت که ببخش مادر جون
از کار زشت امروز پشیمونم پشیمون
مادر ناراحتی رو وقتی که تو چشمهاش دید
با مهربونی بازم آقا حسنی رو بخشید
وقتی که دید مادرش از دست اون راضی شد
رفت تو حیاط دوباره مشغول توپبازی شد
دنبال توپ تو حیاط به هر طرف میدوید
یکدفعه زد به گلدون مادرش از جا پرید
دوید به سمت حیاط آشفته و هراسون
دید حسنی دوباره خجل بود و پشیمون
مادر گفت که پسر جون بگو خودت خوب هستی
نترس فدای سرت که گلدون رو شکستی
گفت حسنی با خودش وای دسته گل آب دادم
وقتی بابایی بیاد جوابش رو چی بدم
ناراحت و پشیمون رفت تو اتاقش خوابید
تا وقتی بیدار بشه یه خواب خیلی خوب دید
میدید تو تیم ملی شده یه پا فوتبالیست
توی زمین فوتبال بهتر از اون دیگه نیست
میدید شده برنده توی جام جهانی
گرفته توی دستش یه کاپ قهرمانی
وقتی که از خواب پاشد دید که همهاش بوده خواب
توی سرش پر بود از سوالهای بیجواب
گفت با خودش چجوری میشم من یک فوتبالیست
بازی تو تیم ملی آرزوی نهاییست
وقتی به خونه برگشت پدر موقع غروب
گفت واسه حسن جون دارم یه هدیه خوب
رفت جلو و سلام کرد یه بسته داد به دستش
حسنی تا اونو وا کرد دید یه لباس ورزش
باباش رو بوسید و گفت ممنونتم باباجون
از کار امروز خود خیلی شدم پشیمون
پدر یه لبخندی زد از روی مهربونی
گفت پسرم تو باید یه چیزی رو بدونی
توپبازی توی کوچه یا تو حیاط نمیشه
توی زمین فوتبال بازی بکن همیشه
چون تو محلهی ما زمین فوتبالی نیست
میری کلاس فوتبال تا بشی یه فوتبالیست
صبح حسنی با پدر خوشحال و شاد و سرحال
رفت برای ثبت نام توی کلاس فوتبال
هر روز میرفت به کلاس تا بعد ماه و سالی
شد پیروز و قهرمان با یه عالم خوشحالی
حسنی تو قصهی ما حالا شده فوتبالیست
تو درس و توی ورزش میگیره نمره بیست
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا