قصه کودکانه خانم جادوگر
قصه کودکانه خانم جادوگر
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه خانم جادوگر
صبح یک روز تابستانی بود. خانم کوچوی جادوگر توی کلبهی جادوییاش از خواب بیدار شد.
خمیازهای کشید و از رختخواب بیرون اومد. اول به دستشویی رفت تا دندونهاش رو مسواک بزنه.
مسواک رو برداشت و به لولهی خمیردندون گفت:
خمیردندان بیرون بیا.
خمیردندون از لوله بیرون اومد و روی مسواک خانم کوچولو مالیده شد.
همیشه اینطور بود. هر دستوری که خانم کوچولوی جادوگر میداد فوری و زود اجرا میشد.
بعد خانم کوچولوی جادوگر به آشپزخونه رفت. اون به کتری پر از آب گفت:
زود جوش بیا. کتری جوش اومد. به نون گفت:
برشته شو. نون برشته شد. به چاقو گفت:
کره را روی نان بمال. و به قوری گفت:
چای بریز. اونوقت تشست و مشغول خوردن صبحانه شد. خانم کوچولوی جادوگر میخواست دومین فنجان چایاش را بنوشه که کسی به در زد. اون به در گفت:
باز شو. در باز شد. پشت در آقای شادمان بود. اون برعکس همیشه شاد نبود. خانم کوچولوی جادوگر گفت:
چی شده آقای شادمان؟ اتفاقی افتاده؟ آقای شادمان جواب داد:
بله. برای همین اومدم اینجا. خانم کوچولوی جادوگر گفت:
بیا تو بنشین و تعریف کن. بعد هم به قوری دستور داد تا برای آقای شادمان چایی بریزه.
آقای شادمان نشست و گفت:
موضوع مربوط به خانم قلقلکه. تازگیها اون باعث ناراحتی دیگران میشه. خانم کوچولوی جادوگر با تعجب پرسید:
چطور؟ چیکار کرده؟ آقای شادمان گفت:
خب میدونی که اون عادت داره با دستهای درازش دیگران رو قلقلک بده. تا پیش از این گه گاهی اینکار رو میکرد. اما این روزها صبح تا شب دنبال مردم هست تا قلفلکشون بده.
خانم کوچولوی جادوگر نگاهی به آقای شادمان کرد و گفت:
خب این خیلی بد نیست؟ آقای شادمان گفت:
بد نیست؟ بهتره خودت بیای و ببینی. خانم جادوگر گفت:
بسیار خب. برویم ببینیم. بعد هردو با هم از کلبهی جادو بیرون اومدند.
خانم قلقلک چه دردسرهایی درست کرده بود. اون خانم کوچولوی مشهور رو انقدر قلقلک داده بود که بیچاره دلش درد گرفته بود.
خانم کوچولوی چاق رو از خنده رودهبر کرده بود و خانم کوچولوی خجالتی رو از قلقلک به گریه انداخته بود.
خلاصه خیلیها از دست اون و قلقلکهاش شکایت داشتند. آقای شادمان و خانم کوچولوی جادوگر مشغول حرف زدن شدند.
ناگهان صدای خانم قلقلک بلند شد:
آهای کی دلش قلقلک میخواد؟ بعد هم دستهای خیلی درازش رو برای قلقلک دادن به طرف اونها دراز کرد.
خانم کوچولوی جادوگر به آقای شادمان گفت:
حق با شما بود. کارش خیلی بده. و چشمکی زد. اون به دست راست خانم قلقلک اشارهای کرد و گفت:
کوتاه شو. بعد هم به دست چپ اون اشاره کرد و گفت:
کوتاه شو. ناگهان هر دو دست خانم قلقلک کوتاه و کوتاهتر شدند.
تا به اندازهی معمولی رسیدند. خانم قلقلک با ناراحتی فریاد زد:
چرا اینکار رو کردید؟ من دیگه نمیتونم تفریح کنم. آقای شادمان گفت:
درست است. شادی و تفریح شما تمام شد. اما در عوض دیگران راحت شدند. خانم کوچولوی جادوگرهم رو به خانم قلقلک کرد و گفت:
اگر کاری با من داشتید فردا به کلبهام بیایید. بعد هم به آقای شادمان گفت:
دیدی که مشکل را حل کردم. حالا دیگر شاد باشید. آقای شادمان لبخند همیشگیاش را زد و گفت:
البته که شادم؛ و ادامه داد:
هم شادم هم گرسنه. بهتر است برویم غذایی بخوریم. آنها با هم به رستوران لبخندها رفتند.
روز بعد خانم قلقلک برای دیدن خانم کوچولوی جادوگر به کلبهی جادو رفت و محکم به در زد.
در خود به خود باز شد. خانم کوچولوی جادوگر به خانم قلقلک گفت:
میدانم آمدهاید تا دستهایتان را به اندازهی قبل برگردانم. خانم قلقلک گفت:
بله درست است. همین خواهش را از شما دارم. خانم جادوگر گفت:
بسیار خب. اینکار را میکنم اما به یک شرط!!!
….
ادامه قصه را بشنویم.
قصهگو: رعنا