قصه کودکانه زبان سگ
قصه کودکانه زبان سگ داستان پسرک باهوش مرد ثروتمندی است که برای دانشاندوزی به کشور همسایه میرود اما چیزی بجز زبان سگها یاد نمیگیرد و تصمیم میگیرد از این ده به آن ده برود و در این میان اتفاق عجیبی برایش میفتند . . .
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه زبان سگ
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری پیش بازرگان ثروتمندی بود که یه پسر باهوش داشت.
اون پسرش رو به کشور دیگهای فرستاد تا درس بخونه و دانشمند بشه و بعد هم به کشور خودش برگرده.
اما مشکل اینجا بود که پسر بازرگان زبان مردم کشور همسایه رو بلد نبود.
با این حال بازرگان اون رو به کشور همسایه فرستاد.
پسرک چند سالی اونجا زندگی کرد و درس خوند و بالاخره از سفر برگشت.
اما تنها چیزی که توی این مدت یاد گرفته بود این بود که میتونست به زبان سگها حرف بزنه!!!
مرد ثروتمند وقتی این موضوع رو فهمید عصبانی شد و صورتش از ناراحتی مثل لبو سرخ شد.
اون انقدر ناراحت و خشمگین شده بود که پسرش رو از خانه بیرون کرد و گفت:
ای کاش هیچکاری برات نمیکردم. حیف اونهمه پول که برات فرستادم و تو همه رو به باد دادی و هیچ چیزی یاد نگرفتی.
پسر جوان مدتی سرگردان بود و از این دهکده به اون دهکده میرفت.
تا اینکه یک روز به دهکدهای رسید.
در آن دهکده خیلی سر و صدا به پا شده بود.
یکی از مردم اون دهکده رو دید و پرسید:
چه خبر شده؟
مرد روستایی بهش گفت:
سگهای وحشی و ولگرد به دهکده ما حمله کردند و …
پسرک وقتی این ماجرا رو شنید تصمیم گرفت به محل زندگی سگها یعنی جنگلی که توی اون نزدیکیها بود بره.
مردم دهکده وقتی از تصمیم پسرک جوان باخبر شدند به اون گفتند:
ای مرد جوان به خودت رحم کن و به داخل جنگل نرو. سگهای وحشی تو را تکه پاره خواهند کرد.
اما پسر جوان که تصمیماش رو گرفته بود به حرف کسی گوش نداد و به جنگل رفت و عصر همان روز مردم اون رو دیدند که شاد و سرحال در حالی که سوت میزد و آواز میخوند وارد دهکده شد.
اون حتی یک زخم کوچیک هم نداشت!!!
…
ادامه قصه را بشنویم.
قصهگو: رعنا