قصه کودکانه سرزمین نیلوفر
قصه کودکانه سرزمین نیلوفر یکی از داستانهای شاهنامه است و در مورد فرانک مادر فریدون پادشاه ایران است که تصمیم میگیرد کاری کند تا در هفت اقلیم ایران دیگر مردمان با هم جنگ نکنند و …
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه سرزمین نیلوفر
روزی فریدون پادشاه هفت سرزمین جهان در باغ نشسته بود و بازی گروهی از کودکان رو نگاه میکرد.
مادرش فرانک نیز کنارش بود و با هم از گذشتهها سخن میگفتند.
بچهها جنگ بازی میکردند. یکی این طرف بود و آن یکی آن طرف.
یکی سفید به تن داشت و دیگری سیاه پوش بود.
یکی با گروه سفید بود و اون یکی با گروه سیاه.
این سوی باغ در دست سفیدها بود و اون سوی باغ در دست سیاهها.
ناگهان آنها به هم حمله کردند.
با شمشیرهای چوبی جنگیدند و به راستی یکدیگر را بر زمین زدند تا یکی شکست خورد.
آن که پیروز شد زر و زیور و خزانه و تخت و تاج شکست خوردهها رو برداشت و اونها رو برده خودش کرد و برد.
فریدون و فرانک غرق تماشای بازی بچهها بودند.
فریدون گفت:
مادر چگونه میشود کاری کرد تا کودکان با هم جنگ نکنند؟
دوست و دشمن نباشد و دشمنی از بین برود.
فرانک از جا بلند شد و گفت:
باید کاری دیگر کرد.
سپس راه افتاد. به سوی کاخ با شکوهی که فریدون برایش ساخته بود.
رفت به کنیزان و غلامانی که در کاخاش بودند گفت:
از امروز همه آزاد هستید. به شهر و روستای خود بروید.
در میان آنها هیاهو برپا شد. سپس فرانک به سوی خزانهاش که پر از زر و زیور بود رفت.
خزانهدار رو صدا کرد. در خزانه رو باز کرد و به او گفت:
خزانهدار هرچه در خزانه هست همه را در هفت خورجین بریزید.
هفت خورجین را به هفت سرزمین ببرید و زر و گوهرها را در میان مردم بینوا و فقیر پخش کنید.
خزانهدار تعجب کرد.
در همان روز خبر کارهای فرانک در گوشه گوشه شهر دهان به دهان چرخید.
سپس اسباش را خواست. سوار اون شد و به سوی سپاهیان و باجگیران رفت.
اونها به روستاها میرفتند و از کشاورزان باج میگرفتند و به خزانه فرانک میآوردند.
با صدای بلند به آنها گفت:
به هفت سرزمین بتازید و به همه کشاورزان بگویید پس از این فرانک از هیچ کشاورزی باج نمیگیرد.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا