قصه کودکانه پینوکیو
قصه کودکانه پینوکیو درباره پسرک چوبی هست که پری مهربونی به اون قول داده است اگر پسر خوبی باشد و به مدرسه برود میتواند تبدیل به پسر واقعی شود اما . . .
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه پینوکیو
روزی روزگاری نجار پیری به نام ژپتو زندگی میکرد.
اون آرزو داشت پسری داشته باشه.
روزی اون یک عروسک خیمه شب بازی ساخت که اسم اون رو پینوکیو گذاشت.
پیرمرد در دلش آرزو میکرد که ای کاش این عروسک یک پسر بچه واقعی بود.
در همان شب یک پری مهربون به کارگاه نجاری ژپتوی پیر اومد و تصمیم گرفت تا آرزوی اون رو برآورده کنه.
اون با چوبدستی طلایی خود، به عروسک چوبی زد و دستور داد تا اون عروسک جون بگیره و در یک چشم به هم زدن، پیتوکیو جان گرفت.
خلاصه پری مهربون به پینوکیو گفت:
اگر تو پسر شجاع، راستگو و فداکاری باشی، روزی تو یک پسر واقعی خواهی شد.
سپس پری رو به جیرجیرک طاقچه که اسمش جیمینی بود کرد و گفت:
از این به بعد تو باید مواظب رفتار پینوکیو باشی و به اون خیلی چیزها رو یاد بدهی.
خب این خیلی درخواست بزرگی از جیمینی بود.
اون میبایست مثل وجدان پینوکیو عمل میکرد و به اون یاد میداد که چه چیزی خوبه و چه چیزی بده.
صبح روز بعد، وقتی ژپتوی پیر عروسک خودش رو جون دار یافت خیلی خوشحال شد.
اون رو راهی مدرسه کرد و به جیمینی گفت:
جیمینیِ عزیز راه رو بهش نشون بده و مواظباش باش.
اما پینوکیو به جای رفتن به مدرسه به چادر خیمه شب بازی رفت.
رئیس عروسک گردانها که مرد بدجنسی بود با دیدن پینوکیو بهش قول داد که اون رو معروف کنه و پینوکیو با خوشحالی به صحنه نمایش رفت و شروع کرد به رقصیدن و سرگرم نمودن حاضرین.
اما بعد از نمایش عروسک گردان بدجنس، پینوکیو رو توی قفس زندانی کرد.
شب هنگام، پری مهربون ظاهر شد و به پینوکیو گفت:
چرا به مدرسه نرفتی پینوکیو؟
پینوکیو به پری دروغ گفت و گفت که اون رو دزدیدند و به اینجا آورده اند.
در این هنگام ناگهان بینی پینوکیو شروع به دراز شدن کرد.
پری به اون لبخندی زد و گفت:
پینوکیوی عزیز تا وقتی که دروغ بگویی بینی تو همچنان دراز میشود.
بالاخره پینوکیو به پری راستاش رو گفت و بینیاش به جای اولاش برگشت.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا
عالی درود بر شما امیدوارم همیشه پر انرژی باشید