قصه کودکانه دیو و دلبر
قصه کودکانه دیو و دلبر
قصه کودکانه دیو و دلبر مرد کشاورزی است که به شهر میرود تا برای دخترش یک شاخه گل بیاورد اما در راه به یک قصر برمیخورد و که یک غول در آنجا زندگی میکند و …
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه دیو و دلبر
روزی روزگاری در دهکدهای مرد کشاورزی با خانوادهاش زندگی میکرد.
اون سه تا دختر داشت. دخترها مهربون و نجیب بودند.
اما دختر کوچک که بیوتی نام داشت از دو خواهر دیگرش زرنگ تر و مهربان تر بود.
اون تمام کارهای خانه را انجام میداد.
لباسها رو میشست؛ غذا میپخت و خونه رو تمیز میکرد.
بعد به مزرعه میرفت تا به پدر و مادرش کمک کنه.
روزی از روزها برای مرد کشاورز کاری پیش اومد و اون مجبور شد اسبش رو سوار بشه و به شهر بره.
موقع خداحافظی رو به دخترهایش گفت:
عزیزهای من، هر چه دوست دارید بگید تا برایتان بیاورم.
دختر بزرگ گفت:
من انگشتری میخواهم که نگیناش الماس باشد.
دختر دومی گفت:
من انگشتری میخواهم که نگیناش مروارید باشد.
اما بیوتی گفت:
پدرجان برای من فقط یک شاخه گل بیاورید.
مرد کشاورز به شهر رفت و کارش رو انجام داد.
دو انگشتر زیبا برای دخترها خرید اما نتوانست شاخه گل زیبایی برای بیوتی پیدا کند.
این بود که راه افتاد و با خود گفت:
در راه حتما شاخه گل زیبایی پیدا میکنم.
اما خیلی زود هوا تاریک شد و باد و طوفان شروع شد.
مرد کشاورز راه رو گم کرد و در جنگل سرگردان شد.
ناگهان از دور نور چراغی را دید و به طرف اون رفت.
وقتی نزدیک شد قصری رو دید که بسیار باشکوه و زیبا بود.
مرد کشاورز وارد قصر شد.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا
قصه اصیلی دیو دلبر این نبود وبسیار تغیرداده شده ولی کمی زیبابود