قصه کودکانه خداروشکر الاغم گم شد
قصه کودکانه خداروشکر الاغم گم شد
روزی از روزها ملانصرالدین الاغش را گم کرد.
ملا کوچه به کوچه به دنبال الاغش گشت و سراغ الاغش رو از همه گرفت و …
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه خداروشکر الاغم گم شد
روزی از روزها ملانصرالدین الاغش را گم کرد.
ملا کوچه به کوچه به دنبال الاغش گشت و سراغ الاغش رو از همه گرفت.
اما اون رو پیدا نکرد.
چند روز بعد باز ملا توی کوچههای شهر میگشت و دائم دستهایش رو به آسمان میبرد و با صدای بلند خداروشکر میکرد.
مردم با هم میگفتند:
بیچاره ملا. بخاطر گم شدن خرش دیوانه شده؛ باید یکی با او حرف بزنه و اون رو از غم خرش آزاد کنه و کمکاش کنه اون غماش رو فراموش کنه.
خلاصه یکی از دوستهایش جلوی ملا رو گرفت و گفت:
ببین ملا جان، همه میدانیم که از دست دادن الاغ چه غم بزرگی است. اما نمیدانیم چرا انقدر خدا رو شکر میکنی؟
ملا گفت:
درسته برادر. گم شدن خر غم بزرگی است اما اگر خودم هم سوارش بودم حتما با آن گم میشدم.
پس باید خدا را شکر کنم که سوار الاغم نبودم. خدایا شکر که الاغم گم شد نه من.
خب بچههای خوبم امیدوارم از قصه امروز خوشتون اومده باشه،
تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا