قصه کودکانه شیر اومد آب بخوره
شیر مهربون تشنه بود و رفت و رفت تا به شهر رسید و خواست از شلنگ آب بخوره اما دید که ….
قصه کودکانه شیر اومد آب بخوره
شیر اومد آب بخوره.
رفت و رفت به شهر رسید
یه شلنگ قد دراز کنار یه کوچه دید.
دید شلنگه فیش و فیش داره ماشین میشوره.
گفت: شلنگ آب کارت خیلی زشته ناجوره
هر کاری راهی داره
آب ها رو حروم نکن
تو کوچه ماشین ات رو اینجوری حروم نکن
ماشینِ بوق زد و گفت:
شیر داره درست میگه
بسکه روم آب پاشیدین
زنگ زده تنم دیگه
شیره دستمالی بزرگ بسته بود به گردنش
گفت: بیا خیس کن اینو بعد بکش روی تنش
آقای شلنگ آب گفت به شیر مهربون
شیره هم دستمالش رو
یادگاری داد به اون
دستماله اومد جلو دست کشید رو ماشینه
ماشینه هی گفت:
آخیییش
آره راهش همینه
برای من بهتره اینجوری حموم کنم
نمیخوام با این شلنگ
آب ها رو تموم کنم
ماشینه تمیز که شد گفت:
داداش بپر بالا
شیره هم آب خورد و رفت با ماشین تو جنگل ها
قصهگو: رعنا