قصه کودکانه خر برفت و خر برفت و خر برفت
مرد مسافر سوار الاغ اش شده بود و سفر میکرد.
توی این دنیای بزرگ از مال دنیا فقط همین الاغ رو داشت.
مرد الاغ اش رو خیلی دوست داشت چون جوون و سرحال بود و تند راه میرفت.
مرد مسافر رفت و رفت تا به یک کاروانسرا رسید.
تصمیم گرفت کمی اونجا استراحت کنه تا الاغ اش هم کمی استراحت کنه و خستگی در کنه.
اون دستی به پشت الاغ کشید و گفت:
خسته شدی الاغ خوب من؟ ناراحت نباش. اینجا کمی استراحت میکنیم و بعد دوباره راه میفتیم.
مرد مسافر وقتی وارد کاروانسرا شد دم در الاغش رو به خادم اونجا سپرد تا اون رو به طویله ببره تا وقتی که اونجاست از اون مراقبت کنه.
کسانی که توی کاروانسرا بودند از ورود مرد به جمع شون خوشحال شدند.
اون ها نگاهی به الاغ مرد انداختند و بعد به مرد گفتند:
چه الاغ جوان و سرحالی داری.
مرد مسافر گفت:
بله خیلی هم تند و خوب راه میرود.
یکی از مسافرها گفت:
شب را اینجا پیش ما بمان و فردا صبح به سفرت ادامه بده.
ما همه با هم سفر میکنیم و یک امشب اینجا هستیم مطمئن باش دور هم خوش میگذرد.
مرد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.
تا شب هنوز خیلی مونده بود.
مرد به مسافرها گفت:
هنوز تا شب خیلی مونده اگر الان حرکت کنم هوا که تاریک بشه به کاروانسرای بعدی میرسم.
مسافرها گفتند:
ای بابا!! چقدر عجله داری. یک امشب را با ما بگذران نمیگذاریم به تو بد بگذرد.
مرد مسافر وقتی اصرار بقیه رو دید با خودش گفت:
حالا که انقدر دوست دارند من شب رو اینجا باشم بهتره خواهش شون رو قبول کنم و اینجا بمونم.
تازه الاغم هم میتونه کمی بیشتر اسراحت کنه و سرحال بشه.
کم کم خورشید از پشت کوه ها پایین میومد و آسمون رو به تاریکی میرفت.
همه مسافرها دور هم نشسته بودند و حرف میزدند.
هرکس چیزی میگفت. یکی از زندگی خودش حرف میزد و یکی داستان تعریف میکرد و اون یکی شعر میخوند.
مرد مسافر خوشحال بود که شب رو اونجا مونده.
اون با اینکه اون مسافرها رو تا به حال ندیده بود با اون ها احساس صمیمیت میکرد.
اون ها حرف زدند و گفتند و خندیدند تا زمانی که موقع شام شد.
سفره پهن شد و خوراکی های خوشمزه ای توی سفره گذاشتند.
اهالی کاروانسرا مرد مسافر رو خیلی تحویل میگرفتند و بهترین قسمت غذا رو برای اون گذاشتند.
اون ها با اون حرف میزدند و نمیذاشتند یه لحظه هم ساکت باشه.
مرد مسافر که مدتی در سفر بود و غذای خوشمزه ای نخورده بود حسابی غذا خورد.
بعد از غذا دوباره همه دور هم جمع شدند و شعر خوندند و حرف زدند.
اون ها یک شعر رو با هم خیلی میخوندند و آخرش میگفتند: خر برفت و خر برفت و خر برفت.
همه با هم این شعر رو تکرار میکردند.
مرد مسافر هم که شام مفصلی خورده بود و سرحال شده بود، شروع کرد این شعر رو همراه بقیه تکرار کردن.
کسانی که اونجا بودند هم به هم نگاه میکردند و آروم و ریز ریز میخندیدند.
اما مرد مسافر متوجه این خنده ها نبود و مرتب تکرار میکرد:
خر برفت و خر برفت و خر برفت …
اون اصلا نمیدونست معنای این شعر چیست.
و اون ها برای چه این شعر رو میخونن.
خلاصه اون ها تا دیروقت بیدار بودند و حرف زدند و شعر خوندند و دور هم خوش بودند تا اینکه صبح شد.
ادامه قصه را بشنویم.
…
قصهگو: رعنا