قصه کودکانه دوستان با وفا
تعدادی دوست خوب به دلایل خاص با هم مشکل پیدا کرده و دعوا میکنند، سایرین سعی میکنند به آنها در حل کردن مشکلشون کمک کنند.
قصه کودکانه دوستان با وفا
لیزی بهترین دوست خرس خواهر بود. آن ها طوری با هم دوست بودند که انگار از خیلی وقت پیش همدیگه رو میشناختند.
لیزی برووین و خرس خواهر کارهای زیادی با هم انجام داده بودند.
یه شب به یه مهمونی رفته بودند که کمی توی اون زیاده روی شده بود.
اون ها توی مدرسه در همان نمایشی بازی کرده بودند که برادر جمله اش رو توی اون فراموش کرده بود.
اون روزی که برادر اون ها رو به آلونک درختی اش راه نداده بود اون ها برای خودشون یک آلونک ساخته بودند.
تازه اون ها با هم عروسک بازی و دوچرخه سواری میکردند.
گل ها رو میچیدند و از تپه ها پایین میغلتیدند و میخندیدند.
خواهر از داشتن چنین دوست خوبی خوشحال بود.
اون همیشه میتوانست روی لیزی حساب کنه.
اون ها خیلی کم با هم دعوا یا جر و بحث میکردند البته تا قبل از اینکه خواهر انقدر با سوزی مگ گریزی صمیمی بشه.
سوزی یه توله ی جدید در شهر بود.
در ابتدا خواهر و دوستانش خیلی به سوزی توجه نمیکردند.
اما بعد که خواهر دید سوزی خیلی تنهاست اون رو به بازی دعوت کرد.
از اون موقع به بعد، سوزی جزء گروه کوچک خواهر شد.
تمام دوستان خواهر مثل لیزی، سوزی رو دوست داشتند.
اون یک توله دوست داشتنی بود.
اما سوزی با بقیه توله خرس ها کمی فرق داشت.
مثلا خیلی کتاب میخوند و به موضوعات مختلفی مثل علوم علاقه داشت.
یه شب سوزی خواهر رو به خونه اش دعوت کرد تا به آسمان نگاه کنه.
اون تلسکوپ رو به طرف ماه تنظیم کرد.
خواهر از توی عدسی نگاه کرد و گفت: وای چقدر نزدیک به نظر میاد.
اون واقعا میتونست کوه ها و دره ها و دهانه های آتشفشان های سطح ماه رو ببینه.
واقعا دیدنی بود.
یک روز سوزی از خواهر خواست با اون به شکار پروانه بره.
اون ها تورهای پروانه گیری رو برداشتند و به کشتزار رفتند.
خواهر یه پروانه بزرگ زرد با راه راه های سیاه گرفت.
سوزی یکی گرفت که خال خال های قرمز و آبی روشن و یه دنباله بلند داشت.
خیلی خوشگل بود.
اون ها کمی روی پروانه ها مطالعه کردند و بعد اون ها رو آزاد کردند و پروانه ها رفتند و به سمت آسمون پرواز کردند.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا