قصه کودکانه خط خطی های من
داستان آموزنده و جذاب کتاب خط خطی های من در مورد گور خر کوچکی به نام گوری است که اختلالات اوتیسم دارد و به خاطر این موضوع تفاوتهایی با سایر همکلاسی های خود دارد. گوری کوچولو از مشکلاتش در مدرسه با مادرش صحبت میکند و مادر به او کمک میکند تا تفاوت های خود را از نگاه درست ببیند و برای پیشرفت خود استفاده کند.
در واقع این کتاب با نگاهی متفاوت به مبحث کودکان اوتیسمی، کمک میکند سایر کودکان درک بهتری از آنها داشته باشند و همچنین خود کودک حس بهتری نسبت به خود پیدا کند.
قصه کودکانه خط خطی های من
گوری با عجله دوید و خودش را به خانه رساند.
بعد رو کرد به مادرش و گفت: مامان! هیچ کی منو دوست نداره! هیچ کی با من بازی نمی کنه!
مادر گوری را بغل کرد و گوری شروع کرد به تعریف کردن؛ تعریف همه اتفاق هایی که در آن روز برایش پیش آمده بود.
- صبح کلاس نقاشی داشتیم. معلم نقاشی از همه خواست که با سُم دست هاشون نقاشی کنن.
اما من اصلا دلم نمیخواست سُم هام رنگی بشن.
برای همین خانم معلم بهم یه قلم موی نقاشی داد.
اما یک دفعه بچه گورخرهای دیگه بهم خیره شدن و مسخره ام کردن! آخه اون ها نمیتونستن بفهمن چرا من نمی خوام با دست هام نقاشی بکشم.
مادر گوری گفت: مطمئنم برای همین هم تو فکر کردی با بچه های کلاس فرق داری، نه؟
گوری جواب داد: آره فکر میکنم مثل اون ها نیستم! نقاشی با دست برام یه جور عجیب غریبه؛ اما بچه ها که این رو نمیدونن!
تازه سر کلاس ریاضی یه اتفاق دیگه هم افتاد. همه مشغول حل مسئله بودیم که یه دفعه صدای آژیر خطر آتش سوزی مدرسه بلند شد. وقتی بچه ها داشتن آروم برای خارج شدن از کلاس صف می بستن، من رفته بودم زیر میز و داشتم داد می زدم! دست هایم رو گذاشته بودم روی گوش هام و هِی داد می زدم! بچه ها بدون من رفتن بیرون و من همین طوری داشتم داد و فریاد می کردم که آخرش آقای آتش نشان من رو پیدا کرد و بیرون آورد.
میدونی مامان! بعد از اینکه بچه ها از ناهار برگشتن توی کلاس، همه داشتن ظرف غذاشون رو میذاشتن سر جاش و با هم حرف می زدن. اون ها داشتن در مورد همون بازی ای صحبت می کردند که من خیلی دوستش دارم! همون بازیِ توی تلفن همراه که من عاشقشم؛ اما نمی دونستم چطوری بهشون بگم که منم این بازی رو بلدم! من نمی دونستم چطوری باید باهاشون حرف بزنم!
خیلی دوست داشتم باهاشون حرف بزنم! برای همین شروع کردم به صحبت کردن در مورد بازی. درباره همه مرحله های بازی و ماجراهاش برای بچه ها گفتم؛ اما میدونی …، چون به اون ها نگاه نمی کردم و نگاهم به زمین بود، هیچ کدومشون نفهمیدن که من دارم باهاشون حرف می زنم.
حتی وقتی داشتن می رفتن سر کلاس، من صدام رو بلند کردم و با صدای بلند براشون همه چی رو گفتم ها! اما انگار هیچ کی اصلا نمی شنید من چی می گم! همه رفتن سر کلاس علوم، بدون اینکه یه کلمه از حرف های من رو شنیده باشن!
بعدش رفتیم سر کلاس علوم. درس علوم امروزمون درباره سیاره های توی آسمون بود. معلم مون به هر کدوم از بچه ها گفت که یه سیاره رو نقاشی کنن. اما من دلم میخواست سیاره خودم رو نقاشی کنم! من سیاره ام رو کشیدم؛ اما وقتی قرار شد همه بچه ها نقاشی هاشون رو بدن، تازه فهمیدم که من چقدر با بقیه بچه های کلاس فرق دارم! خانم معلم اما از نقاشی ام خوشش اومد و گفت: فقط دنبال رویای خودت باش! دنبالش رو بگیر و برو!
…
ادامه قصه را بشنویم.
قصهگو: رعنا