قصه فضانورد و خرس کوچولو
قصه فضانورد و خرس کوچولو
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوش زبون
امروز هم با قصههای رعنا به خونههای شما اومده ایم
مرد فضانوردی شب در کنار پنجره، به آسمون نگاه میکرد.
خرس کوچولو گفت: از شب خوشم نمیاد؛ از تاریکی متنفرم.
فضانورد گفت: شب خیلی هم تاریک نیست. بیا نگاه کن که ماه توی آسمون چقدر قشنگه.
خرس کوچولو به پنجره نگاه کرد و گفت: ستارهها چقدر روشن هستند و برق میزنند.
فضانورد تو شب ها به اینجا نگاه میکنی؟
فضانورد گفت: آره و در ضمن امیدوارم یه سفینهای رو ببینم .
خرس کوچولو گفت سفینه؟ سفینه چه شکلیه؟ مثل یه حباب روشن نمیمونه که دورش یه عالمه چراغ داشته باشه؟
فضانورد گفت: آره تو از کجا میدونی؟
خرس کوچولو اشاره ای به گوشه ای کرد و گفت: اوناهاش، اونجاست.
خرس کوچولو راست میگفت. سفینه نزدیکتر شد. چراغهای سفینه روشن و خاموش میشدند.
نور درخشانی فضانورد و خرس کوچولو رو فرا گرفت.
در اون هنگام، اونها در سفینه بودند و به آسمون پرواز کردند.
نور ماه و ستارگان، آسمون رو مثل روز روشن کرده بود. چه منظره زیبایی بود. فضانورد گفت: من هر شب آرزو میکردم این اتفاق بیفته حالا شب داره به پایان میرسه و هوا روشن میشه.
همانطور که فضانورد داشت صحبت میکرد نوری بر روی فضانورد و خرس کوچولو تابید و اونها مجبور شدن چشمهاشون رو ببندند.
وقتی که اونها دوباره چشم هاشون رو باز کردند دوباره در خونه بودند و داشتن به بیرون از پنجره نگاه میکردند.
فضانورد گفت: چه پرواز خوبی بود، خرس کوچولو حالت خوبه؟
خرس کوچولو به سرعت خوابش برده بود و خواب سفینه فضایی رو میدید.
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه اش نرسید.
قصهگو: رعنا