قصه کودکانه آرزوی زنبور عسل
قصه کودکانه آرزوی زنبور عسل درباره زنبور عسل کوچولویی است که علاوه بر اینکه بسیار به ظاهر خود افتخار میکند، تصمیم میگیرد در آن تغییراتی ایجاد کند. او برای ایجاد این تغییرات دست به ماجراجوییهای میزند تا اینکه ….
قصه کودکانه آرزوی زنبور عسل
یکی بود یکی نبود؛ توی سرزمین قصه ها توی یک جنگل سبز یه زنبور عسل بود به اسمِ بِرِتی.
برتی خیلی مغرور بود و خیلی زیاد به خودش مینازید.
اون هر روز صبح به محض اینکه از خواب بیدار میشد یک قطره بزرگ شبنم پیدا میکرد تا خودش رو درون اون ببینه و از خودش هی تعریف کنه.
چیزی که ان بیشتر از همه دوست داشت راه راه های روی بدنش بود.
برتی فکر میکرد راه راه بودن زیباترین چیز دنیاست.
اون آرزو میکرد راه راه های بدنش بیشتر بشه.
اما اون فقط یه جفت راه راه داشت.
برتی با خودش فکر کرد:
اگرچه راه راه های بدنم کمه، ولی خیلی زیبا و مرتبه.
یه روز فکری به ذهنش رسید.
اگر اون میتونست راه راه های بدنش رو یجوری زیاد کنه، راه راه ترین زنبور عسل اون منطقه میشد و اونوقت همه از اون تعریف میکردند.
با خودش فکر کرد:
چه خوب میشه ها.
اما هون لحظه با خودش گفت:
من باید چیکار کنم؟
و بعد یه کم فکر کرد. با خودش فکر کرد:
میتونم برم از حیوون هایی که راه راه های بدنشون زیاد و زیاد تره، از اون ها بپرسم ببینم چیکار کردن که راه راه های بدنشون زیاد شده.
خلاصه وقتی که داشت اینجوری فکر میکرد وز وز کنان به طرف جنگل پرواز کرد.
دنبال حیوون های راه راه گشت تا از اون ها سوال کنه.
اون از بالای مزرعه ها و دریاها گذشت تا اینکه به جایی رسید که به نظر میرسید چند تا حیوون راه راه داشته باشه.
اولین حیوونی که اون دید شبیه اسب بود. برتی رو ی پوزه حیوون نشست و بهش گفت:
سلام اسب عزیز.
گور خر با عصبانیت گفت:
منکه اسب نیستم. گور خرم.حالا از روی پوزه من برو کنار.
برتی گفت:
خیلی عذر میخوام من فقط میخواستم بپرسم چطور راه راه های تن تون رو اینهمه زیاد کردید.
گور خر جواب داد:
من اولش کاملا قهوه ای بودم. بعد یه روز که توی یه دشت از جلوی پیانو رد شدم رگه های سیاه و سفید اون شروع به نواختن آهنگ کردن. بعد من یک دفعه فهمیدم که من هم سیاه و سفید شده ام.اگه تو این داستان رو باور میکنی پس معلومه که هرچیزی رو باور میکنی.
خلاصه گورخر این رو گقت و خندید و رفت.
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا