قصه کودکانه آقای سنجاب نمیخوابد
بزودی فصل زمستان میرسه و حیوانات جنگل به خواب زمستانی میروند و یا کوچ میکنند اما سنجاب شیطون بر خلاف نصیحت سایر حیوانات و دوستاش به سربه هوایی و بازی مشغول میشه تا زمستون میرسه و در سرما توی جنگل خونه اش رو گم میکنه که ناگهان صدایی از زیر برف به دادش میرسه و سعی میکنه کمکش کنه و…
قصه کودکانه آقای سنجاب نمیخوابد
پاییز بود. برگ ها میریختند و هوا رو به سردی میرفت.
همه حیوان ها خودشون رو برای زمستون آماده میکردند.
یک شب آقا روباهه که از شکار برگشته بود به همسرش گفت: غذای زیادی در جنگل نیست، هوا دارد سردتر میشود، ما باید کم کم غذاها رو ذخیره کنیم تا در زمستان چیزی برای خوردن داشته باشیم.
خانوم روباهه همانطور که بچه ها رو به لانه میبرد گفت: درست است، درست است.
آقا خرسه گفت: دلم میخواهد به ماهیگیری بروم ولی باید تا بهار صبر کنم. بعد اون به لانه اش رفت و در رو محکم بست و قفل کرد.
دارکوب بال هایش رو باز کرد و گفت: خب، من به مرخصی میروم؛ استراحت زیر نور خورشید؛ همه شما رو سال دیگه میبینم.
اون این رو گفت و به سمت جنوب پرواز کرد.
خانوم موشه، که یه علمه غذا جمع کرده بود گفت: باید عجله کنم وگرنه رختخواب زمستونی ام سر وقت تمام نمیشود.
اما خیلی زود، اون هم خوابید و دم اش رو دور خودش پیچید تا گرم بشه.
فقط آقای سنجاب برای زمستون آماده نبود.
اون روی درخت اش بازی میکرد و از شاخه ای به شاخه دیگری میپرید.
اون میگفت: ها ها ها… من نگران زمستان نیستم. یه عالمه بلوط دارم که قایم شون کرده ام و یه دم که منو گرم میکنه. تازه، اصلا هم خوابم نمیاد.
و به بازی روی درخت ادامه داد.
آقا روباهه گفت: تو هنوز بیداری؟!!!
آقا خرسه گفت: زودتر برو بخواب.
خانوم موشه که دم اش رو محکم تر دور گوش هاش میپیچید گفت: لطفا آرام تر، ساکت باش.
اما آقای سنجاب نمیخواست بخوابه. حتی یه ذره هم خوابش نمیومد.
اون روی درخت بالا و پایین میپرید و تا اونجا که میتونست صداش رو بالا برد و گفت: خیلی به من خوش میگذره. خیلی به من خوش میگذره.
خلاصه، زمستون اومد. باد در شاخه ها پیچید. آسمون تیره و هوا خیلی خیلی خیلی سرد شد.
بعد هم برف بارید.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا