قصه کودکانه آنها خندیدند و خندیدند
قصه کودکانه آنها خندیدند و خندیدند داستان یک نمایش است که در جنگل حیوانات برگزار میشود. همه حیوانات یک هنری دارند ولی میمون هیچ کاری بلد نیست و همه بهش میخندند اما . . .
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه آنها خندیدند و خندیدند
حیوانات جنگل داشتند نمایشی اجرا میکردند. اسب آبی گفت:
ما براتون رقص پا اجرا میکنیم.
اونها بر روی پاهای عقبی خودشون ایستادند. پاهاشون رو روی زمین کوبیدند. تاب تاب تاب . . .
چه رقص قشنگی بود.
میمونه هم سعی کرد تا اون هم رقص پا بکنه.
اون بر روی پاهای عقبی خودش بلند شد. تاب تاب تاب . . .
ولی در اون هنگام پایاش بر روی دماش گیر کرد و به زمین افتاد.
حیوانات خندیدن و خندیدند.
تمساح توپهای گلی رو بر روی دماش حرکت داد. اون توپها رو در هوا پرتاب کرد و اونها رو با پوزهاش گرفت.
حرکت خیلی جالبی بود. میمونه سعی کرد که اون هم اینکار رو انجام بده.
اون توپی رو در هوا پرت کرد. توپ دامپ . . . توی سرش خورد و اونها باز هم خندیدند و خندیدند.
فیلها با خرطومشون صدای شیپور درآوردند.
چه صدای قشنگی بود. میمونه سعی کرد صدای شیپور دربیاره.
اون گونههاشو باد کرد و سپس باد گونههاش رو بیرون درآورد.
صدایی بیرون نیومد. حیوانات خندیدند و خندیدند.
مارها خودشون رو به شکلهای عجیب و غریبی درآوردند.
اونها هم در هم حلقه زدند و پیچ و تاب خوردند و خوشونو حسابی پیچ دادند.
نمایش جالبی بود. میمونه سعی کرد که کار اونها رو انجام بده.
اون بازویش را دور سرش گذاشت سپس یه پایاش را دور سرش حلقه کرد و پای دیگرش رو هم پشت گردنش بذاره.
و میمونه افتاد روی زمین!!!
طفلکی میمونه گفت:
من مثل مارها نمیتونم پیچ و تاب بخورم؛ نمیتونم شیپور بزنم؛ نمیتونم بازی کنم؛ نمیتونم رقص پا بکنم؛ پس من چه کاری رو میتونم انجام بدم؟
حیوانات خندیدند. اونها گفتند:
میمونه تو ما رو خندوندی و خندوندی. تو دلقک بامزه و ستاره نمایش ما بودی.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا