قصه کودکانه ثروت پنهان
داستان آموزنده این کتاب در مورد پیرمرد کشاورزی است که چیزی به پایان عمرش نمانده و قصد دارد ارزش همکاری و همچنین مزرعه زیبایی که بعد از او به یادگار میماند را به پسرانش بیاموزد. پیرمرد به پسرانش میگوید که گنجی در مزرعه نهفته است و پسرها شادمان به دنبال گنج تمام خاک مزرعه را کنده و شخم میزنند اما …
قصه کودکانه ثروت پنهان
در روزگاران قدیم، کشاورزی بود که دوتا پسر داشت.
اسم پسرهاش ریک و داوی بود. اون ها هر روز سخت در مزرعه کار میکردند.
خاک مزرعه خیلی حاصلخیز بود و ذرت ها به خوبی در اون رشد میکردند.
اما روزی رسید که کشاورز دیگه خیلی پیر و ضعیف شده بود و به خوبی نمیتونست کار کنه.
اون نیاز به همکاری بیشتر پسرهاش داشت.
یه روز در حالیکه توی تخت اش داشت استراحت میکرد پسرهاش رو صدا زد و گفت: پسرهای گلم، میخوام یه نصیحت خیلی خوب بهتون بکنم و یه راضی رو بهتون بگم؛ توی این مزرعه گنجی وجود داره که در زیر خاک پنهان شده.
بستگی به شما داره که برای پیدا کردن اون گنج چقدر تلاش میکنید.
به محض اینکه دروی محصول به پایان رسید، مزرعه رو چند بار شخم بزنید.
بعد برای بهار آینده، دانه ذرت بکارید.
چشم های ریک و داو از فکر هیجان پیدا کردن ثروت پنهان، درشت شده بود.
اون ها ادامه صحبت های پدرشون رو انگار نمی شنیدند.
خلاصه، بعد از فوت پدر، یعنی پیرمرد کشاورز، پسرها شروع به کار کردند.
ذرت ها رو درو کردند و در انبار گذاشتند و برای پیدا کردن گنج وجب به وجب مزرعه رو شخم زدند.
اما نتونستند گنج رو پیدا کنند.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا