قصه کودکانه خیاط دزد و مرد حواس پرت
مرد جوانی وارد شهری شده و به دنبال خیاط ماهری برای دختن پیراهن می گردد.
مردم شهر آدرس خیاط شهر را به او می دهند اما تاکید می کنند که خیاط از پارچه ها دزدی می کند و او باید مواظب باشد.
مرد مغرورانه با اهالی شهر شرط میبندد که خیاط قادر به دزدی از او نیست اما …
قصه کودکانه خیاط دزد و مرد حواس پرت
خیاطی بود که در شهر خودش معروف بود به اینکه وقتی کسی پارچه ای برای دوخت پیشش می برد، اون قسمتی از پارچه رو می دزدید و برای خودش برمیداشت.
روزی از روزها تازه واردی که به اون شهر اومده بود، پارچه ای داشت که می خواست به خیاط بده تا براش لباس بدوزه.
اون دنبال یک خیاط خوب میگشت. یکی از اهالی شهر، آدرس خیاط رو به اون داد و بهش گفت: اون خیاط خوبیه اما مایه ی بدی داره و اون اینه که از پارچه ات برای خودش برمیداره و میدزده.
مرد گفت: هه. وقتی داره لباسم رو می دوزه خودم همونجا توی مغازه اش مینشینم تا نتونه این کار رو بکنه.
خلاصه، اهالی شهر بهش گفتند: اون انقدر توی این کار مهارت داره که جلوی خودت این کار رو می کنه و نمیفهمی.
مرد گفت: نه من آدم زرنگی هستم؛ نمیذارم این کار رو بکنه. اگر اون تونست این کار رو بکنه بهترین اسبم رو به شما میدهم و اگر من نگذاشتم که اون این کار رو بکنه، شما باید یه اسب خوب به من بدید.
اهالی شهر این شرط مرد رو قبول کردند و مرد پارچه اش رو زیر بغل اش زد و به مغازه خیاط رفت.
اون تا وارد مغازه شد مرد خیاط برای احترام اش بلند شد و سلام و حوالپرسی گرمی با او کرد.
مرد از این سلام گرم خوشحال شد و با خودش گفت: به قیافه و برخورد گرم و محترمانه او نمیخوره که اهل دزدی باشه.
خلاصه مرد پارچه اش رو به خیاط داد. خیاط نگاهی به پارچه کرد و به مرد گفت: اهل کجا هستی برادر؟ من تا به حال تو را این اطراف ندیده ام.
مرد گفت: تازه به این شهر آمده ام. شنیده ام شما خیاط خوبی هستید، گفتم پارچه ام را پیش شما بیاورم.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا