قصه کودکانه درخت دانایی
داستان در مورد پیرمردی است که حکایتی جالب در مورد درختی که انسان را جوان و نامیرا می کند برای مردم تعریف میکند. پادشاه، خدمتکار محبوبش را به طمع عمر جاویدان به دنبال درخت میفرستد و…
قصه کودکانه درخت دانایی
پیرمرد دانایی تازگی به شهر اومده بود.
او روزها در یکی از میدان های شهر مینشست و از مسافرت ها و چیزهایی که در طول سفرهایش دیده بود تعریف میکرد.
پیرمرد به خیلی از جاها سفر کرده بود و تجارب زیادی داشت.
و چیزهای عجیب و غریب زیادی دیده بود و شنیده بود.
یک روز پادشاه خدمتکار خودش رو فرستاد تا ببینه این پیرمرد جهان دیده و مسافر چه چیزهایی برای مردم تعریف میکنه.
وقتی خدمتکار پادشاه به میدان شهر رسید شنید که پیرمرد دانا داشت میگفت: در هندوستان درختی وجود دارد که هرکس بتواند از میوه آن درخت بخورد او نه پیر میشود و نه هرگز میمیرد.
خردمتکار پادشاه وقتی این را شنید با خوشحالی بلند شد تا برود و آن را برای پادشاه تعریف کند.
اون بقیه حرف های پیرمرد رو گوش نکرد و به سرعت پیش پادشاه رفت.
پادشاه تا او را دید گفت: چرا انقدر زود آمدی؟ حرف های پیرمرد دانا همینقدر کم بود؟
خدمتکار گفت: نه قربان اما چیز مهمی فهمیدم و گفتم بیایم قبل از اینکه دیر بشه آن را برای شما بازگو کنم.
پادشاه گفت: بگو چه چیزی رو میخواهی بگویی؟
خدمتکار گفت: قربان پیرمرد دانا میگوید که در هندوستان درختی وجود دارد که هرکس از میوه آن بخورد دیگر نه پیر میشود و نه میمیرد.
پادشاه با شنیدن این حرف به فکر فرورفت و بعد به خدمتکار گفت: چطور چنین چیزی ممکن است؟
نکند پیرمرد دروغ میگوید تا سر مردم را گرم کند.
خدمتکار گفت: نه قربان اون آدم دروغگویی نیست. حتما چنین درختی وجود دارد؛ گفتم تا کسی زودتر سراغ آن درخت نرفته بیایم به شما بگویم.
پادشاه فکر کرد و به خدمتکار گفت: باشد. حالا که خودت این خبر را برای من آوردی من تو را مامور میکنم که به کشور هندوستان بروی و آن درخت و میوهایش را برای من پیدا کنی و بیاوری.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا