قصه کودکانه سام و حیوان خانگی اش
سام یک پسر کوچولو بود که یه روز از انتظار کشیدن برای بازی در زمین بازی عصبانی شده بود، اون یهو خشم خودش رو دید و با خودش به خونه برد و خشم اون، به همه آزار میرسوند تا اینکه…
قصه کودکانه سام و حیوان خانگی اش
سام یک حیوان خونگی جدید داشت.
یکی که فقط و فقط مال خودش بود.
اون حیوون خونگی اش رو اون روز بعدازظهر توی زمین بازی پیدا کرد.
زمین بازی پر بود از بچه.
روی سرسره، روی تاب، الاکلنگ، روی چرخ و فلک دستی، روی حیوون های فلزی که با فنر بالا و پایین میرفتند.
سام به طرف هر کدوم از وسایل بازی که رفت، مجبور شد توی صف منتظر بمونه تا نوبتاش برسه.
منتظر سرسره، منتظر تاب، منتظر الاکلنگ، منتظر چرخ و فلک و انتظار، انتظار، انتظار.
سام از انتظار خسته شد.
انتظار عصبانی اش کرد.
عصبانی و عصبانی تر.
تا حالا توی زندگی اش انقدر عصبانی نشده بود.
یکهو چیزی پرید وسط بچه ها.
دور زمین بازی چرخید، بچه ها رو هول داد، نیشگون گرفت، تنه زد، پاهاشو محکم به زمین کوبید؛
چند ثانیه بعد، زمین بازی خالی شد.
و فقط سام موند و اون چیز عجیب.
اون چیز روی میله های زمین بازی خودش رو سر و ته کرد و هرهر به سام خندید.
سام تا به حال چنین چیز عجیبی ندیده بود.
اما بلافاصله اون رو شناخت.
اون چیز خشم بود.
….
ادامه داستان رو بشنویم.
قصهگو: رعنا