قصه کودکانه شیر و هیزم شکن
گربه ای که در شهر مورد آزار و اذیت انسان ها قرار میگرفته به بیابان پیش شیری پناه میبرد. شیر تصمیم میگیرد انتقام او را از انسان ها بگیرد که با هیزمشکنی مواجه میشود و …
قصه کودکانه شیر و هیزم شکن
گربه ای در روستایی دور افتاده زندگی میکرد.
مردمان آن روستا، گربه رو اذیت میکردند و همیشه در حال فراری دادن اون بودند.
هر موقع گربه میخواست غذایی برای خودش تهیه کنه، با سنگ اون رو از دور میزدند.
گربه تصمیم گرف به بیابان های اطراف بره و خودش رو از اذیت و آزار حیوون ها رها کنه و خلاص کنه.
به همین خاطر راه بیابان رو پیش گرفت.
در بیابان با شیری رو به رو شد. وقتی شیر گربه رو دید با مهربونی با اون دوست شد و اون رو نوازش کرد و گفت:
ای گربه، انسان چه بلایی بر سرت آورده؟ مگر تو همجنسِ ما نیستی؟ پس چرا انقدر لاغر و کوچک هستی؟
من را ببین که چقدر قدرتمند و قوی هستم. تو بخاطر اذیت و آزار انسان ها به این روز افتادی؟
خیلی دوست دارم با یکی از انسان ها رو به رو شوم و انتقام تو را از آن ها بگیرم.
آنگاه گربه رو به خونه خودش دعوت کرد و پذیرایی مفصلی از اون انجام داد.
روزی از روزها هیزم شکنی به اون بیابون رفت تا مقداری هیزم تهیه کنه.
شیر هیزم شکن رو دید و به سمت اون رفت.
اون نگاه تندی به هیزم شکن کرد و بعد دور هیزم کش چرخید و سر صحبت رو با اون باز کرد.
هیزم شکن وقتی که شیر تنومند و خشمگین رو مقابل خودش دید نفس اش گرفت و مات و مبهوت نمیدانست چیکار کنه.
شیر که حسابی منتظر فرصت بود با خودش فکر کرد این انسان ها همه دنیا رو مال خودشون میدونند و ظالمانه همه رو اذیت میکنند.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا