قصه کودکانه پینه دوز و ساعت ساز
قصه کودکانه پینهدوز و ساعتساز، داستان دو دوست است که برای گردش به کوه میروند، اما در دامنه کوه انبوهی زغال میبینند که تعدادی کوتوله دور آنها میرقصند. پیرترین کوتوله از آنها میخواهد که جیبهای خود را پر از زغال کنند .در بازگشت به خانه تمام زغالهای آنها تبدیل به طلا میشود. ساعت ساز طمع میکند و با کیسهای به آنجا برمیگردد تا زغال بیشتری با خود بیاورد، اما طمع او موجب میشود، که حتی زغالهای اولیه که در جیب او بود، مجدد به زغال تبدیل شود.ساعت ساز غمگین و ملول میشود، اما دوست او که مرد مهربانی بوده، طلاهای خود را با او سهیم میشود.
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوش زبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه پینهدوز و ساعتساز
دو نفر که از زمان بچگی با هم دوست بودند در شهری زندگی میکردند. شغل اولی پینه دوزی بود و شغل دومی ساعت سازی .
پینه دوز مرد مهربانی بود که همیشه میخندید و خوشحال بود . اون زیاد پولدار نبود ولی قلب خیلی مهربون و یهدل خیلی بزرگ داشت، اما دومی که شغل بهتری هم داشت و ثروتمند هم بود با اینحال ادم خیلی جدی و گاهی هم بسیار کم حوصله و اخمو بود.
یه روز این دو تا دوست با هم قرار گذاشتند، که برای گردش به کوه بروند. آنها در دامنه های کوه یهعالمه زغال دیدند. چند تا کوتوله دور زغالها میرقصیدند و شادی میکردند.
پیرترین کوتوله وقتی که اونها رو دید از اون دو تا دوست خواست که جیبهاشون رو با زغالها پر کنند. اونها هم قبول کردند، بعد وقتی به خونه برگشتند و دستشون رو تو جیبشون بردند و دیدند که تمام زغالها تبدیل به طلا شدند .
پینه دوز خیلی خوشحال شد، در عوض ساعت ساز نه تنها خوشحال نشد ، بلکه غمگین هم شد و پیش خودش گفت: اگر زغال بیشتری برداشته بودم الان طلای بیشتری داشتم.
تو این فکرها بود که تصمیم گرفت دوباره به همون محل برگرده. او اینبار به طمع اینکه زغالها تبدیل به طلا میشوند کیسه بسیار بزرگی با خودش برد و ….
خب بچههای خوبم، عزیزترینهای من، یادتون باشه که تلاش برای ساختن زندگی بهتر لازمهی زندگی ما آدماست ولی طمع کردن خیلی بده و میتونه زندگی آدمو نابود کنه . امیدوارم همیشه و هرکجا که هستید شاد ، موفق و سلامت باشید. تا یه روز دیگه و یه قصه قشنگ دیگه، خدانگهدار
قصهگو: رعنا