قصه درخت بخشنده
قصه درخت بخشنده
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه درخت بخشنده
روزی روزگاری درختی بود و اون درخت پسر کوچولویی رو دوست داشت.
پسرک هر رو ز میومد و برگهاش رو جمع میکرد.
با اونها تاج میساخت و شاه جنگل میشد.
از تنهاش بالا میرفت و از شاهاش آویزون میشد و تاب میخورد.
بعد سیب میخورد.
اونها با هم قایم باشک بازی میکردند و پسرک هروقت خسته میشد زیر سایه درخت میخوابید.
اون درخت رو دوست میداشت. خیلی زیاد.
و درخت هم خوشحال بود.
اما زمان گذشت.
پسرک بزرگ میشد و درخت اغلب تنها بود.
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد.
درخت گفت:
بیا پسر. از تنهام بیا بالا و از شاخههایم تاب بخور؛ سیب بخور و در سایهام بازی کن و خوشحال باش.
پسرک گفت:
من دیگر بزرگ شدهام. بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست.
میخواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم؛ من به پول احتیاج دارم. میتوانی کمی پول به من بدهی؟
درخت گفت:
متاسفم. من پولی ندارم. من تنها برگ و سیب دارم. سیبهایم را به شهر ببر بفروش؛ آنوقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد.
پسرک از درخت بالا رفت و سیبها را چید و برداشت و رفت.
درخت خوشحال بود.
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت و درخت غمگین بود.
تا یک روز پسرک برگشت.
درخت از شادی تکون خورد و گفت:
بیا پسر از تنم بالا بیا و با شاخههایم تاب بخور و خوشحال باش.
پسرک گفت:
آنقدر گرفتارم که فرصت بالارفتن از درخت را ندارم.
زن و بچه میخواهم و به خانه احتیاج دارم.
میتوانی به من خانه بدهی؟
درخت گفت:
من خانهای ندارم. خانهی من جنگل است و تو میتوانی شاخههایم را ببری و برای خود خانهای بسازی و خوشحال باشی.
آنوقت پسرک شاخههایش را برید و برد تا برای خود خانهای بسازد.
و درخت خوشحال بود.
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت.
و وقتی برگشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد.
با اینحال به زحمت و زمزمهکنان گفت:
بیا پسر. بیا بازی کن با من.
پسرک گفت:
دیگر آنقدر پیر و افسرده شده ام که نمیتوانم بازی کنم. قایقی میخواهم که مرا از اینجا به جایی دور ببرد.
میتوانی به من قایقی بدهی؟
درخت گفت:
تنهام را قطع کن و برای خود قایقی بساز؛ آنوقت میتوانی با قایق از اینجا دور شوی و خوشحال باشی.
پسر تنه درخت را قطع کرد.
قایقی ساخت و سوار بر آن، از آنجا دور شد.
درخت خوشحال بود.
اما نه بهراستی.
پس از زمانی دراز، پسرک بار دیگر بازگشت.
درخت گفت:
پسر متاسفم. منکه چیزی ندارم به تو بدهم.
دیگر سیبی برایم نمانده؛
پسرک گفت:
دندانهای من دیگر بدرد خوردن سیب نمیخورد.
درخت گفت:
شاخهای ندارم که با آن تاب بخوری.
پسر گفت:
آنقدر پیر شدهام که نمیتوانم با شاخههایت تاب بخورم.
درخت گفت:
دیگر تنهای ندارم که از آن بالا بروی.
پسرک گفت:
آنقدر خسته شدهام که نمیتوانم بالا بروم.
درخت آهی کشید و گفت:
افسوس. ای کاش میتوانستم چیزی به تو بدهم.
اما چیزی برایم نمانده. من حالا یک کندهی پیرم و بس.
متاسفم پسر.
پسرک گفت:
من دیگر به چیز زیادی احتیاج ندارم.
بسیار خستهام.
فقط جایی برای نشستن و آسودن میخواهم و همین.
درخت گفت:
بسیار خب.
و تا آنجا که میتوانست خود را بالا کشید.
بسیار خب. یک کندهی پیر بدرد نشستن و آسودن که میخورد.
بیا پسر. بیا بنشین و استراحت کن.
و پسرک چنان کرد.
و درخت خوشحال بود.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا