قصه کودکانه آرزوهای عجیب گوسفند سیاه کوچولو
قصه کودکانه آرزوهای عجیب گوسفند سیاه کوچولو
چوپان هر روز گله گوسفندانش را به کوهستان پر از گل و گیاه کنار دریا میاورد تا بچرند و هر چه میخواهند بخورند.
همه گوسفندان گله سفید بودند اما بین اونها یک گوسفند سیاه کوچولو بود که همه چیزش با بقیه گوسفندان فرق داشت.
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه آرزوهای عجیب گوسفند سیاه کوچولو
چوپان هر روز گله گوسفندانش را به کوهستان پر از گل و گیاه کنار دریا میاورد تا بچرند و هر چه میخواهند بخورند.
همه گوسفندان گله سفید بودند اما بین اونها یک گوسفند سیاه کوچولو بود که همه چیزش با بقیه گوسفندان فرق داشت.
رنگاش، اخلاقش، آرزوهایش.
مرد چوپان هیچوقت درباره آرزوهای سایر گوسفندان هیچ حرفی نزد.
اصلا اون میدونست که گوسفندهایش چه آرزوهایی دارند؟
نمیدونیم. ولی این رو میدونیم که اونها هروقت به چرا میآمدند بع بع میکردند و علف میخوردند و زیر آفتاب چرت میزدند و وقتی سیر سیر بودند جست و خیز کنان دنبال هم میدویدند و سر و صدا به پا میکردند دست آخر گوشهای میلمیدند و خرت خرت نشتخوار میکردند.
اونها هر روز کارشان همین بود.
اما گوسفند سیاه کوچولو مثل هیچکدوم از اونها نبود.
اون همیشه از گله جدا میشد، تنها و ساکت گوشهای مینشست و بجای اینکه مثل همه گوسفندها بع بع بکنه صدایی از خودش درمیآورد که مثل صدای پیچیدن باد در بادبان قایقها بود.
گله هرجا بود بین اونها گوسفند سیاه کوچولو بیشتر از همه به چشم میومد.
مثل یه کپه زغال بین چند تا کپه پنبه.
ولی اون همیشه کمی آن طرفتر بود.
گوسفند سیاه کوچولو دوست نداشت علف بخوره. از چریدن در میان گلها و علفها خوشش نمیومد.
دوست داشت به آسمون بره، ابرها رو گاز بزنه و آسمون آبی رو بجوه.
همیشه دلش میخواست روی خط افق بنشینه و اون طرف دنیا رو نگاه کنه.
و وقتی در فکر و خیال به آسمونها میرفت با خودش میگفت:
برگشتن به زمین!!! اصلا دلم نمیخواد.
چوپان بیچاره هر روز غروب که میخواست گله رو برگردونه میدید که گوسفند سیاه کوچولو توی گله نیست؛ باید راه میافتاد و روی صخرههای بلند و لب پرتگاهها اون رو پیدا میکرد.
اون معمولا میدونست کجا باید دنبال گوسفند سیاه کوچولو بگرده.
جای اون همیشه لب پرتگاههای بلند بود. از اون بالا گاهی دریاها رو نگاه میکرد و گاهی به آسمون خیره میشد.
یه روز غروب که چوپان دنبال گوسفند سیاه کوچلو رفت دید لب پرتگاه بسیار بلند و خطرناکی ایستاده و با پوزهاش یه تیکه سنگ رو هل میده تا اون رو بندازه پایین.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا