قصه بند ناف
قصه بند ناف
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
اسم قصه: بند ناف
امروز میخوام براتون یه قصهای بخونم از کتاب داستانهای یه قل دو قل
اسم داستان امروزمون ماجرای بند ناف هست
ما دوتا بودیم.
مثلِ مثلِ هم.
دوقلو بودیم.
هنوز به دنیا نیومده بودیم.
من و آن قلِ دیگرم توی شکم مامانی یه اتاق داشتیم.
اتاق ما از همهی اتاقهای دنیا کوچولوتر و کوچیکتر بود.
جای ما خیلی تنگ بود.
یه روزی که شایدم یه شب بود، ما دوتا کمی بیشتر بزرگ شده بودیم.
آن قلِ دیگرم میخواست پاهایش را دراز کند و بخوابد.
من هم میخواستم پاهایم را دراز کنم ولی نمیشد. جا نبود.
آن قلِ دیگرم با کف پاهایش پاهای منو هل داد و هل داد.
پاهای من آمدند و آمدند و آمدند و رفتند توی شکمم.
جای من خیلی تنگ شد. آخه مچاله شده بودم.
من هم دستم رو گذاشتم روی دیوار شکم مامانی و با پاهایم پاهای او را هل دادم.
تا جایی که یه کمی باز شود.
او هم مرا باز هل داد. من هم هلاش دادم. هی او مرا هل داد و هی من او را هل دادم.
بعد یکدفعه ای او یک لگد زد به شکم من. آنقدر دلم درد گرفته که؛ خیلی درد گرفت.
میخواستم زیاد زیاد زیاد گریه کنم.
ولی نکردم. عصبانی شدم. خواستم موهای کچلش را بکنم ولی دستم به موهایش نرسید.
بند نافش را کشیدم.
دردش آمد و گفت:
اوووخ
او هم بند ناف مرا کشید. من هم دردم آمد و به او لگد زدم. او هم به من مشت زد.
آنوقت دیگر دعوا شروع شد.
حیف که اتاق ما خیلی کوچک بود و نمیشد حسابی دعوا کرد.
چیزی هم توی اتاق نبود که برای آن قلِ دیگرم پرت کنم.
ما همینجوری داشتیم توی هم پیچ میخوردیم و کتک کاری میکردیم که یکدفعه یک صدایی اومد.
صدای مامانی بود. مامانی گفت:
وااای … چقدر این بچهها وول میخورند.
بعد مامانی دراز کشید. وقتی مامانی دراز میکشید ما میفهمیدیم. آخه دیگه نمیتونستیم راحت وول بخوریم؛ بازی کنیم؛ یا کتک کاری کنیم.
آن قلِ دیگرم همینجوری میخواست کتک کاری کند.
بعد یکدفعهای یه مشت زد زیر چشم من.
من زیاد زیاد به اندازهی آدم بزرگها عصبانی شدم.
بعد بند نافش رو گرفتم و دورش پیچیدم.
یکدفعهای جیغ آن قلِ دیگرم درآمد.
اول فکر کردم که الکی داد میزند. ولی بعد اشکش اومد و من فهمیدم که راستی راستی دردش اومده.
اون قلِ دیگرم همینجور جیغ میزد.
من ترسیدم. خواستم فرار کنم ولی هیچجا نبود که فرار کنم.
همهی راهها بسته بود.
آن قلِ دیگرم هم همینطور گریه میکرد.
انگار خیلی درد داشت.
بعد دلم برایش سوخت. او خواست بند ناف را از دورش باز کند اما نمیتوانست.
گفتم:
الان نجاتت میدهم.
بعد بند نافش رو گرفتم که باز کنم. ولی نشد. من بلد نبودم.
وقتی که باز نشد من دلم بیشتر برایش سوخت.
نمیدانستم چیکار کنم. دیگر گریهام آمد و گریه کردم.
ولی او هی جیغ میزد.
کاشکی مامانی میفهمید و میومد کمکمان.
بعد یک فکر خوب کردم و هی مشت و لگد زدم به شکم مامانی.
از توی دلش ها . . .
محکمِ محکمِ محکم میزدم. اونقدر محکم که پای خودم درد گرفت.
بعد یکدفعه مامانی گفت:
آی دلم . . . آی دلم . . .
اونوقت مامانی بلند شد و راه رفت و جیغ زد.
یکی مامانی جیغ میزد یکی آن قلِ دیگرم.
بعد مامانی گفت:
آی دلم. مُردم. یکی منو برسونه دکتر.
یه کمی که گذشت یکدفعه صدای ترسناکی اومد.
انگار یه نفر دیگه جیغ میزد و میگفت:
بییی بووو بییی بووو
بعد مامانی دراز کشید و دوباره هی صدای بییی بووو بییی بووو اومد.
از بیرون یه سر و صداهایی میومد.
یکی میگفت بدوید و خانم دکتر رو صدا کنید. باید سونوگرافی بشه. یکی دیگه میگفت نباید بیمار بلند بشه.
من خیلی ترسیده بودم. آن قلِ دیگرم هم همینجور گریه میکرد.
بعد یکدفعهای یه چیزی کشیده شد روی دیوار شکم مامانی که خش خش میکرد.
من میخواستم یه جایی قایم بشوم. بعد یه صدایی گفت:
تصویرشون رو دارم میبینم. فهمیدم مشکل چیه.
بند ناف یکی از جنینها پیچیده دورش.
بعد یکدفعهای دیوار آن طرف که آن قلِ دیگرم نشسته بود آمد تو.
جای ما تنگ تر شد. انگار یکی از بیرون داشت دیوار رو هل میداد.
باز آن صدا گفت:
اگه با دستم بتونم بند ناف رو لمس کنم آروم آروم جا به جاش میکنم.
شما ناراحت نباشید.
دیوار هی بالا و پایین اومد.
وقتی میومد پایین، بند ناف رو هل میداد پایین.
بند ناف کم کم اومد و اومد و از پاهای آن قلِ دیگرم دراومد و آن قلِ دیگرم ساکت شد.
از بس که گریه کرده بود حسابی خسته شده بود.
من خیلی خوشحال شدم که اون نجات پیدا کرده.
رفتم جلو که نازش کنم ولی اون دستم رو هل داد و گفت:
برو . . . نمیخوام . . . وقتی از خواب بیدار شدم حسابت رو میرسم.
بعد خوابش برد.
من هم خوابم میومد. کم کم چشمهام بسته شد.
این بود قصه ایندفعه ما.
دفعهی بعد، در مورد زبون نی نی گونهمون حرف میزنم باهاتون.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
نویسنده: طاهره ایبد
قصهگو: رعنا