قصه کودکانه لحاف ملا
قصه کودکانه لحاف ملا
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه لحاف ملا
یه شب سرد زمستانی ملا از داد و بیدادی که توی کوچه به راه افتاده بود بیدار شد.
وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کرد دید که بین همسایهها دعوا شده.
ملا میخواست درست و حسابی دعوا رو ببینه.
اما بیرون تاریک و سرد بود.
دست آخر لحافاش رو دور خودش پیچید و رفت توی کوچه.
زنشاش گفت:
ملا کجا میروی؟ ملا گفت:
بین همسایهها دعوا شده. میخواهم بفهمم برای چه دعوا میکنند.
توی کوچه همه با مشت و لگد به جان هم افتاده بودند.
ملانصرالدین گفت:
عجب همسایههایی!!!
بهتر است پادرمیانی کنم تا دعوا تمام شود.
ملا به میان اونها رفت و سعی کرد که با حرف زدن قیل و قال را بخواباند.
در این هنگام یک نفر لحاف ملا را گرفت و فرار کرد.
ملانصرالدین داد زد:
لحافام… لحافام…
همه به ملا نگاه کردند و دعوا تمام شد.
سپس مردم یکی یکی به خانههایشان رفتند.
ملا هم بدون لحاف به خانهاش برگشت.
زناش پرسید:
ملا چه شده بود؟ دعوا سر چه بود؟
ملانصرالدین گفت:
فکر کنم دعوا سر لحاف من بود. آنرا دزدیدند و دعوا هم تمام شد.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا