قصه اتاق شکم بابایی
قصه اتاق شکم بابایی
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه اتاق شکم بابایی
اتاقمون کوچولوی کوچولو شده بود و ما دیگه نمیتونستیم پاهامونو دراز کنیم.
دیگه نمیتونستیم جم بخوریم و نمیتونستیم با بند نافمون بازی کنیم.
نمیتونستیم حتی مسابقه بند ناف کشی بدیم تا ببینیم کی زورش بیشتره.
اونروز که نمیتونستیم دیگه بازی کنیم، اون قلِ دیگرم گفت:
کاشکی بشه اتاقمون رو عوض کنیم.
گفتم:
چقدر خوب. یعنی بریم تو یه اتاق دیگه؟
گفت:
آره.
گفتم:
کجا؟
اون قلِ دیگرم گفت:
نمیدونم یه جای دیگه.
گفتم خب کجا؟
گفت:
مثلا شکم بابایی. کاشکی بشه بریم اونجا. شاید بزرگتر باشه.
گفتم:
نه! یه فکرِ بهتر تر. یکیمون همینجا میمونیم یکیمون هم میریم تو شکم بابایی.
اینجوری من یه اتاق برای خودم تنهایی دارم تو هم یه اتاق برای خودت تنهایی داری.
اون قلِ دیگرم از خوشحالی پرید بالا و گفت:
آخ جون.
ولی یکدفعه کلهاش محکم خورد به سقف شکم مامانی.
بعد گفت:
آووخ . . . کلهام!!!
بعد کلهاش خیلی درد گرفت و دستش رو گذاشت روی سرش و گفت:
زود باش زود باش بند نافات رو بردار و برو توی اتاق شکم بابایی.
گفتم:
من نمیرم. من میخوام همینجا بمونم.
اون قل دیگرم هم گفت:
اتاق شکم بابایی بزرگ تره ها!!!
گفتم:
باشه. من نمیرم. من میخوام خونه مامانی بمونم.
ولی یکدفعه اون قلِ بدجنسام عصبانی شد و منو هل داد و گفت تو باید بری.
منم گفتم:
نه! نمیرم. نمیرم. نمیرم. تو برو.
خلاصه ما انقدر کتککاری کردیم و دعوامون شد و همدیگر رو زدیم که مامان دردش اومد.
مامانم گفت:
آخ دلم. آخ کمرم.
همونطوری که اون قلِ دیگرم داشت بند ناف مرا میکشید تا منو از شکم مامانی بیرون کنه، من داد میزدم و میگفتم:
کمک! مامانی کمک!
ولی مامانی فقط میگفت:
آخ کمرم! آخ دلم!
من دیگر خیلی عصبانی شدم.
داد زدم و با کله رفتم تو شکم آن قلِ دیگر لوسم.
اون قلِ لوسم کمر منو محکم محکم گرفت و من دیگه نمیتونستم تکون بخورم فقط داد میزدم.
بعد پاهای لختش رو نشون گرفتم. اونم کلهی منو ول کرد و دوتاییمون حسابی زیاد زیاد خسته شدیم.
من دستم درد گرفته بود. سرم هم درد میکرد. پایم هم درد میکرد. اون یکی قلام هم همهجاش درد میکرد.
چشممون هم درد گرفته بود. میخواستیم گریه کنیم. ولی من دیگه نمیخواستم توی شکم مامانی بمونم.
اصلا میخواستم به دنیا بیام.
نمیخواستم با این قلِ لوسم دیگه یه جا زندگی کنم.
زدم زیر گریه.
اون قلِ بدجنسام ادای من رو درآورد.
من بیشتر گریه کردم.
آخه مامانیام انگار اصلا به فکر ما نبود.
همهاش جیغ میزد و میگفت:
آخ آخ دلم!!! آخ آخ کمرم!!!
کم کم اتاق ما داشت روشن روشن میشد.
هرجوری بود من باید به دنیا میومدم.
بند نافم رو برداشتم تا به راه بیفتم و به دنیا بیام.
ولی یکدفعه آن قل دیگرم به من پشت پا زد و من افتادم زمین.
یعنی افتادم کف اتاق شکم مامانی.
بعد هم من بند نافش رو گرفتم.
نمیخواستم اون زودتر از من به دنیا بیاد.
توی شکم مامانی ما همسن بودیم.
ولی اگه اون زودتر به دنیا میومد، اون از من بزرگتر میشد!
برای همین هر دوتامون میخواستیم زودترِ زودتر به دنیا بیایم.
هی اون منو کشید و هی من اونو کشیدم و حسابی بکش بکش کردیم.
گمانم مامانی از دستمون خیلی عصبانی بود.
چون همهاش جیغ میزد.
من نمیخواستم یه ذره هم توی شکم مامانی بمونم.
باز قل دیگرم رو هل دادم که به دنیا بیام.
ولی یکدفعه اون قل دیگرم مچ دستم رو گرفت و منو کشید عقب.
من بند نافم پیچید دور پاهایم و گیر افتادم.
بعد خودش همونطور که داشت میخندید، دستش رو داد به دکتر و زودتر از من به دنیا رفت.
من باز زدم زیر گریه و توی شکم مامانی نشستم تا بند ناف رو از دور پایم باز کنند.
حسابی اوقاتم تلخ شده بود.
گریهام بند نمیومد.
دکترا از گریه من فهمیدند که اون قلِ دیگرم منو اذیت کرده برای همین پایش رو گرفتند و اونو آویزون کردند و چندبار زدند در باسنش!!!
اون قلِ دیگرم اخم کرد و چپ چپ دکتر رو نگاه کرد.
اما دکتر یه بارِ دیگه به باسنش زد.
ایندفعه اون قلِ دیگرم زد زیر گریه.
دلم خنک شد.
من خودم رو از توی بند ناف نجات دادم.
دکتر دست مرا هم گرفت و به دنیا آورد.
من داشتم گریه میکردم که دکتر به من خندید و من خوشحال شدم.
با اینکه دکتر اون قلِ دیگرم را تنبیه کرد، اما دردسر من تازه شروع شده بود.
چون جفت دوقلویم شش دقیقه از من بزرگتر بود!!!
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا