قصه کودکانه حسنک کجایی
قصه کودکانه حسنک کجایی داستان پسرکی به نام حسنک است که ده و دیار خود را ترک میکند اما نامهای از مادر و حیوانات خودش دریافت میکند و . . .
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه حسنک کجایی
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود حسنک گم شده بود.
انگاری او با همه قهر شده بود. راهی شهر شده بود.
حسنک نونات نبود آبات نبود توی این آسمون آبی و پاک تکه آفتاب و مهتابات نبود؟
باد اومد پرنده رفت.
تو خونه قشنگ حسنک اشک اومد و خنده رفت.
یک روزی تنگ غروب، حیوونهای حسنک دلشون گرفت و شد رنگ غروب.
گل باجی مادر پیر حسنک غصهدار نشست توی ایووناش.
صدا زد حیوونها رو تا ببینه چی شده.
حنایی از اون عقب سر به زیر اومد جلو.
پیش گل باجی وا کرد سفره درد و دل رو.
حسنک کجایی تو؟ پستونم شیر نداره
گاو تو حتی یه روز شکم سیر نداره
روزا اون اشک میریزه شبها هق هق میکنه
حسنک همین روزها گاو تو دق میکنه
حنایی اینها رو گفت چرخید و رفت توی صف
تا که خواست اشک بریزه رویاش رو کرد به اون طرف
برفی شیههای کشید تو هوا ریخت یالاش رو
اینطوری از حسنک پرسید اون سوالاش رو
حسنک کجایی تو نعل من میخ نداره
دیگه اون اسب سفید گوشهای سیخ نداره
حسنک کی میایی نعل مون رو بکنی
آخور منو پر از شبدر و جو بکنی
حسنک کی میای بپری به پشت من
تا که باز برق بزنه چشمهای درشت من
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا