قصه کودکانه بهلول و مرد عاقل
قصه کودکانه بهلول و مرد عاقل داستان رویارویی بهلول و مرد دانایی است که با هم گفتگو میکنند و بهلول نکات بسیار جالبی در مورد آداب غذا خوردن و حرف زدن و خوابیدن به مرد عاقل میگوید.
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه بهلول و مرد عاقل
در زمانهای قدیم مرد دانایی بود که شاگردان زیادی داشت.
روزی او از شاگرداناش سراغ بهلول را گرفت.
شاگرداناش به او گفتند که بهلول دوانه است.
مرد عاقل گفت:
بگردید و بهلول را پبدا کنید تا من به پیشش بروم.
خلاصه آنها بهلول را در صحرایی پیدا کردند.
مرد عاقل بلند شد و نزدیک بهلول رفت. به اون سلامی کرد و خودش را معرفی کرد.
بهلول گفت:
تو مرد دانایی هستی که مردم را ارشاد میکنی؟
مرد دانا جواب داد:
بله. آداب غذا خوردن را بلدی؟
مرد عاقل شروع کرد هرچیزی رو که در مورد آداب غذا خوردن بود برایش تعریف کرد.
اینکه حتما دستهامون رو بشوریم. به آرومی غذا بخوریم. موقع غذا خوردن از غذای جلوی خودمون بخوریم. به غذای دیگران سعی کنیم نگاه نکنیم. مرتب غذا بخوریم. و خیلی نکات دیگه.
بهلول بلند شد و شروع به رفتن کرد و به مرد عاقل گفت:
تو که هنوز خودت آداب غذا خوردن رو بلد نیستی چطوری میتونی مردم رو راهنمایی کنی.
و از آنجا رفت.
مرد عاقل به دنبال بهلول به راه فتاد. بهلول گفت: تو کی هستی؟
مرد عاقل جواب داد: کسی که طعام خوردن و غذا خوردن رو هنوز نمیدونه.
بهلول گفت: آیا سخن گفتن بلدی؟
مرد عاقل دوباره شروع کرد به گفتن.
بله بلدم. سخن به اندازه میگویم. زیاد حرف نمیزنم. اندازهای حرف میزنم که مخاطب من متوجه حرفم بشه. سعی میکنم با حرفم کسی رو اذیت نکنم. و هر چی رو که در این رابطه میدونست برای بهلول گفت.
بهلول جواب داد: گذشته از اینکه غذا خوردن رو بلد نیستی، حتی حرف زدن رو هم نمیدونی.
بعدش هم بلند شد و رفت.
مرد عاقل تعجب کرد اما به دنبال اون به راه افتاد.
بهلول گفت: باز از من چی میخوای؟ تو که آداب غذا خوردن رو نمیدونی، آداب سخن گفتن رو بلد نیستی، آیا آداب خوابیدن رو بلدی؟
مرد عاقل اینبار با خوشحالی گفت: بله. و شروع کرد ادامه دادن که وقتی دعایم رو میکنم و تموم میشه لباس خواب رو میپوشم و … و هر چیزی که آداب خوابیدن رو بلد بود توضیح داد.
بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن رو هم بلد نیستی.
و همینکه اومد بلند شد بره، اینبار مرد عاقل لباساش رو گرفت و گفت: بهلول من هیچ چیزی نمیدونم.
تو برای رضای خدا، نکاتی رو که میدونی به من یاد بده.
بهلول گفت: حالا که فهمیدی نکات اصلی رو نمیدونی، من بهت یاد میدهم.
هر چیزی که تو گفتی، خیلی مهمه، اما فرع داستانه.
اصل اینه که وقتی میخوای غذا بخوری، حواست باشه اون غذایی که به دست آورده ای، حاصل دسترنج و تلاش خودت باشه؛ نه حق دیگران.
اینجوری تو آداب غذا خوردن رو به جا آوردهای.
نکته بعد اینه که وقتی میخوای صحبت کنی، باید با دل پاک و نیت درست باشه؛ هیچ وقت نباید با غرض و مسخره کردن و طعنه با دیگران حرف بزنی.
درست حرف زدن و با نیت پاک حرف زدن اولین اصل سخن گفتن است.
و اما راجع به خواب، یادت باشه قبل از خوابیدن، باید دلت رو از بغض و کینه و حسد خالی کنی،باید بدونی نسبت به آدمهای دیگه بدجنسی و کینهای نداشته باشی.
وقتی دلت رو از کینه و حسد و بدجنسی خالی کنی اونوقت میتونی شب راحت بخوابی.
مرد عاقل که متوجه اشتباهاش شده بود بلند شد و دست بهلول رو بوسید و ازش به خاطر راهنماییهای خیلی خوباش تشکر کرد.
اون مرد دانایی بود و میدونست باید نکات خوب رو از آدمهای بزرگ یاد بگیره.
خب بچههای خوبم امیدوارم از قصه امروز خوشتون اومده باشه،
تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا