قصه حسنی ما یه بره داشت
قصه حسنی ما یه بره داشت
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه: حسنی ما یه بره داشت
حسنی ما یه بره داشت
برهشو خیلی دوس میداشت
برهی چاق و توپول ، زبر و زرنگ و توقولی
دس کوچولو، پا کوچولو، پشم تنش کرک هلو
خودش سفید، سمش سیا، سرو کاکلش رنگ حنا
بچههای این ور ده، اون ور ده، پایین ده، بالای ده
همگی باهاش دوس بودن
صبح که میشد از خونه در میاومدن
دور و برش جمع میشدن، پشماشو شونه میزدن
به گردنش النگ دولنگ، گل و گیلههای رنگارنگ
حسنی ما سینهاش جلو سرش بالا قدم میزد تو کوچهها نگاه میکرد به بچهها
یه روز بهار
باباش اومد تو بیشهزار
داد زد: آهای حسن بیا کجایی بابا؟
بره تو بیار، خودتم بیا
قیچی تیز
پشم سفید
بره رو گرفت، پشماشو چید
برهی چاق و توپولی، زبرو زرنگ و توقولی
شد جوجهی پر کنده
همگی زدن به خنده
پیشیه میگفت: تو برهای یا بچه موش لخت راه نرو یه چیزی بپوش
حسنی ما
شونهاش بالا
سرش پایین قدم میزد تو کوچهها
نگاه میکرد روی زمین
ننهی حسن دوون دوون اومد بیرون
پشمها رو بسته بسته کرد
سفید و گلی دو دسته کرد
ریسید و تابید و کلاف کرد
شست و تمیز و صاف کرد
منظم و مرتب
پیچید توی چادر شب
یه جفت میل و یه مشت کلاف
حالا نباف و کی بباف
ننه حسن سر تا سر تابستون
نشسته بود تو ایوون
بیگفتگو، بی های و هو
برای حسن لباس میبافت
فصل زمستون که رسید بارون اومد، برف بارید
حسنی ما، لباسو پوشید خرامون اومد میون میدون
حیوونا شاد و خندون
خانمی گفت: لباس حسن عالی شده قشنگتر از قالی شده
پیشیه میگفت: لباس حسن قشنگه مثل پوست پلنگه
ببعی میگفت: بع، سرده هوا، نع
اما حسن، لباس به تن، خنده به لب
شونه شو داده بود عقب
میون برف بارون قدم میزد تو میدون
باباش بهش نیگاه میکرد دود چپق هوا میکرد
ننهش میگفت: ننه حسنی ماشالله چشم نخوری ایشالله
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا