قصه دویدم و دویدم
قصه دویدم و دویدم
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه دویدم و دویدم
دویدم و دویدم
به نهر آب رسیدم
گیوهمو ور کشیدم
از روی آب پریدم
دویدم و دویدم
پرنده ها رو دیدم
صداشونو شنیدم
به جنگلا رسیدم
دویدم و دویدم
سر کویی رسیدم
دو تا خاتونی دیدم
یکیش به من نگاه کرد
یکیش منو صدا کرد
یکیش به من گفت حسنی
تو مثل بچهی منی
آمدی این بالا چرا؟
گرمه هوا، حالا چرا؟
یکیش به من گفت حسنی
آبت نبود، نونت نبود
یکیش به من آب داد
یکیش به من نون داد
آب مال من، نون مال من
سنگک و تافتون مال من
پخته و تُرد و خشخاشی
بَه بَه از این شاطر باشی
رشته به رشته پخته
نون برشته پخته
چه نونی و چه نونی
تا نخوری ندونی
نونو خودم خوردم
آبو دادم به زمین
زمین به من علف داد
روی زمین تَرَک تَرَک …
چوپون کجاست؟ زیز بَرَک
هی بزی میکشه سَرَک:
علف داری؟ بالا تَرَک
علف داری؟ بالا تَرَکبزیه کجاست؟ تو صحرا
حالش خوبه؟ نه والا!
گشنه و تشنه مونده
رمق بهش نمونده
آقا بزیه
بع، بع!
علف داری؟ نع، نع!
علف میخوای؟
چرا نمیخوام؟
بدو و بیا؟
الان میام
علفو دادم به بزی
بزی به من هیزم داد
شاطر باشی به تنهایی
نشسته بود تو نونوایی
دو تا تقار پر از خمیر
تنور خاموش، نونا فطیر
– شاطر باشی نونت کو؟
سنگک و تافتونت کو؟
دو روزه هیزم ندارم
نون واسه مردم ندارم
این از آتیش، اون از خمیر
هیزم خشک بیار و بگیر
هیزمو دادم به نونوا
نونوا به من آتیش داد
زرگره توی پنج دری
مشغول کار زرگری
هی به کوره دم می دَمید
آتیش نداشت، کم می دمید
– تنها چرا نشستی؟
منتظر چی هستی؟
آتیشو بگیر قاطیش کن
کوره رو پُر آتیش کن
آتیشو دادم به زرگر
زرگر به من قیچی داد
خیاطه خیلی خسته بود
کنج دکان نشسته بود
پارچهها رو روفو می کرد
نَم میزد و اُتو می کرد
متر دراز به گردنش
دست چپش به سوزنش
مشتریه قَباش تَنِش
مشغول قیچی کردنش
-سوزن چی شد؟ نوکش شکست
-قیچی چی شد؟ خراب شد
قیچی رو دادم به خیاط
خیاط به من قَبا داد
بچه ها توی مکتب
منظم و مرتب
فسقلی هی سوال می کرد
قلقلی قال ممقال می کرد
فلفلی فریاد زد؟ آهای!
حسنی به مکتب نمی آی؟
السون و ولسون؟ خودتو به ما برسون
دویدم و دویدم
به بچه ها رسیدم
قبا رو دادم به ملّا
ملا به من کتاب داد
– بابام کجاست؟ همین جاهاست
صبح سحر پشت الاغ
سوار شده رفته به باغ
غروب یه بار هندونه
بار زده برگشته خونه
– حسنی کجاست؟
تو مکتبه
– بیا بابا جون نصفِ شبه
ترگلکم، ور گلکم
نازنینم، بگو ببینم
آبت چی شد؟
نونت چی شد؟
نه آب دارم، نه نون دارم
اما به جاش کتاب دارم
کتابو دادم به بابام
بابام دو تا خرما داد
یکیشو خودم خوردم
یکیشو دادم به فلفلی
فلفلی گفت: بازم می خوام
رفتم به بابام گفتم
یه خرما دیگه خواستم
بابام به خنده افتاد
من پریدم تو طاقچه
فلفلی رفت تو باغچه
آتیش به پنبه افتاد
گربه به دنبه افتاد
سگ به شکمبه افتاد
مادر بزرگ خوبم
کِرّی به خنده افتاد
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا