قصه کودکانه ملانصرالدین و دزد بینوا
قصه کودکانه ملانصرالدین و دزد بینوا
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه ملانصرالدین و دزد بینوا
روزی از روزها ملا دوید و وسط کوچه داد و بیداد راه انداخت:
آهای… آی به دادم برسید؛ دزد… دزد… لحاف و تشک و شال و فرشام را بردند. دزد…
مردم به کوچه ریختند و در عرض چند دقیقه همه جای محل رو گشتند.
تا بالاخره دزد رو پیدا کردند.
دزد بدبخت در کنج خرابهای نشسته بود و میلرزید.
او یک لنگ پاره جلوی خودش گرفته بود و داشت از ترس میلرزید.
مردم وقتی لنگ پاره رو دیدند با تعجب به ملا گفتند:
وا!!! ملا!!! این که فقط یه لنگ پاره است!!!
چرا بیخود داد و فریاد راه انداختهای؟
ملا لنگ رو گرفت و آروم تا زد و گفت:
چرا دروغ گفته باشم؟ این لنگ فرش، شال، تشک و لحاف من است.
راستش همه دار و ندار من است.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا