قصه کمک بدون فکر
قصه کمک بدون فکر
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروز هم با قصههای رعنا به خونههاتون اومدهایم
من و بابام توی حیاط خونهمون بودیم. بابام داشت با شنکش زمین رو هموار میکرد.
منم طنابی رو که از پنجره اتاقم آویزون بود گرفته بودم و داشتم مثل همه اون رو میکشیدم ولی هرچی زور میزدم طناب کشیده نمیشد.
بابام که داشت زیرچشمی نگاهم میکرد، چون دید کاری از پیش نمیبرم اومد و گفت:
تو زورت نمیرسه بذار کمکت کنم. من طناب رو برات میکشم.
بابام به زحمت طناب رو برام کشید و کشید و کشید. اونقدر کشید تا عاقبت پیانوی قشنگ ما از پنجره بیرون اومد وافتاد توی حیاط.
تا چشمم به پیانو افتاد گذاشتم به فرار.
تازه یادم افتاده بود که این طناب رو چند روز پیش خودم به پایهی پیانو بسته بودم.
راستش رو بخوایید بابام باید فرار میکرد آخه خودش بارها و بارها گفته بود:
وقتی که میخواییم به کسی کمک کنیم باید اول خوب فکر کنیم که کمکمون برای چیه و چه فایده و ضرری میتونه داشته باشه.
خب دوستهای خوبم امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه.
تا یه روز و یه قصه دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا