سخنان گران بها
بازرگان و مرد ثروتمندی در حین سفر، با مرد دانایی برخورد میکند و آن مرد با دریافت مبلغی او را سه نصیحت ساده میکند. در ابتدا نصایح پیرمرد دانا ، بی فایده به نظر میرسد اما در ادامه ی داستان ، زندگی ابراهیم با این نصیحتها دستخوش تغییرات بزرگی میشود.
سلام سلام آی بچه های مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با قصه های رعنا به خونه های شما اومدیم اسم قصه ای امروزمون هست:
سخنان گرانبها
مرد ثروتمندی به اسم ابراهیم در راه سفر به شهری رسید و پیرمردی رو دید که جلوی مغازه ای در بازار نشسته بود و کتابهای زیادی داشت. ابراهیم جلو رفت و به پیرمرد سلام کرد و پرسید : چه میفروشی ای پیرمرد؟
مرد پاسخ داد: سخن فروشم.
ابراهیم خیلی تعجب کرد و سپس گفت : یک سخن بمن بفروش
پیرمرد گفت: صد دینار بده.
ابراهیم صد دینار به پیرمرد داد و گفت سخنی بمن بگو.
پیرمرد گفت : در راه سفر هرگز در یک محل گود استراحت نکن.
ابراهیم گفت : این سخن که ارزش ندارد همه آنرا میدانند سخن دیگری بمن بفروش بعد هم صد دینار دیگر به پیرمرد داد و پیرمرد ادامه داد : اوووم بزار ببینم
سخن دیگر: خب هرگز در امانت خیانت نکن. ابراهیم عصبانی شد اما به روی خود نیاورد و صد دینار دیگر به پیرمرد داد و گفت نصیحتی دیگر مرا بکن: پیرمرد هم یکم مکث کرد و گفت : روزهای بد را به روزهای خوب ترجیح نده.
ابراهیم گفت : ……
با هم ادامه ی این قصه ی زیبا را بشنویم .
قصه گو : رعنا
برگرفته از کتاب جوامع الحکایات
از محمد عوفی