قصه کودکانه زور بازوی ملا
قصه کودکانه زور بازوی ملا
قصه کودکانه زور بازوی ملا حکایتی در مورد آزمایش زور بازوی ملانصرالدین است که به دوستانش ثابت میکند که زور بازویش از جوانی تا به حال تغییری نکرده است.
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه زور بازوی ملا
یه روز ملانصرالدین به قهوهخونه رفته بود و برای دوستهایش با ذوق و شوق تعریف میکرد.
دوستانش هم به حرفهای ملا گوش میکردند.
ملا گفت:
اما همه اینها به کنار امروز فهمیدم با این سن و سالی که از من گذشته ولی زور بازویم از جوانی تا به حال هیچ فرقی نکرده است.
دوستان ملا انگشت به دهن مانده بودند. یکی از آنها گفت:
آفرین بر شیری که خوردی ملا. حالا بگو ببینم چطور فهمیدی که زور بازویت تغییری نکرده است؟
ملا گفت:
ساده است. ما یک هاون سنگین داریم که از جوانی در خانه ماست.
من آن وقتها نمیتوانستم از جایاش هم تکانش دهم. امروز بعد از گذشت اینهمه سال، رفتم تا دوباره زورم را آزمایش کنم.
اما دیدم هنوز هم نمیتوانم آنرا از جایش تکان بدهم. بنابراین فهمیدم زورم با جوانیام فرقی نکرده است.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا