قصه امضا
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوش زبون
امروزم با قصه های رعنا به خونه های شما اومدیم.
نام قصه: امضا
بعد از ظهر شنبه، مارک روی صندلی راحتیاش، ناراحت نشسته بود.
یکی ازپاهاش رو گچ گرفته بود و پای گچ گرفتهاش رو روی کوسنی جلوش گذاشته بود.
مارک به مادرش گفت:
حوصلهام سر رفته.
مادر گفت:
سخت نگیر پسرم؛ میدونی که پات داره بهتر میشه.
چرا تا من کیک درست میکنم، فوتبال تلویزیون رو تماشا نمیکنی؟
میخوای برات روشناش کنم؟
مارک با عصبانیت گفت:
نع.
فنسی از دوچرخه انداخته بود پایین و باعث شده بود پاش بشکنه.
این اتفاق درست وقتی افتاده بود که پدر و برادر بزرگش استیو قول داده بودند اونو برای تماشای مسابقات واقعی فوتبال ببرند.
اولین مسابقه واقعی فوتبال توی زندگیاش بود اونم توی استودیوم تازه با بازی وینس الیور.
روزنامههای ورزشی پدر، وینس الیور رو سریعترین موجود دوپا میخوندند.
خلاصه مسابقه امروز بود و مارک اونو بخاطر شکستگی پاش، از دست میداد.
مارک دوباره گفت:
حوصلهام سر رفته.
پدر گفت:
سخت نگیر؛ قول میدم از بازی فیلم بگیرم و برات بیارم. شرط میبندم امروز عصر، تلویزیون هم مسابقه رو پخش میکنه.
از مامان میخوام اجازه بده بیدار بمونی و مسابقه رو تماشا کنی.
مارک گفت:
ولی من هنوز هم حوصلهام سر رفته.
استیو با بستنی وارد شد و گفت:
بفرمایید. اینو از وانت سم برای تو خریدم. حالت رو پرسید؛ منم گفتم برای از دست دادن مسابقه ناراحتی؛ سم هم برات مغزپسته و شکلات اضافه ریخت و گفت:
این بستنی مخصوص سمه که خوشحالت میکنه.
حالا مارک باید لبخند میزد و بستنی رو میلیسید.
پدر گفت:
پسر! دیگه باید بریم.
و با شال سفید و قرمزاش اومد و گفت:
فیلم گرفتن رو برای تو هم فراموش نمیکنم.
استیو گفت:
حالا میگم میخوای چیکار کنم؟ میخوای از وینس الیور برات امضا بگیرم؟
امضای خودش . . .
با دست خط خودش . . .
نظرت چیه؟
حالا دیگه مارک واقعا خوشحال بود. دست تکون داد و خداحافظی کرد و همینطور که بستنی مخصوص سم رو میخورد گذاشت تا ماماناش تلویزیون رو براش روشن کنه.
مارک بعدازظهرهای شنبه زیاد تلویزیون نگاه میکرد. بعد پاش خارید و چون گچ روش بود، نتونست اونو بخارونه!!
مارک ساعتها همونطور صاف، روی صندلی نشست تا خارشاش خوب شه؛
مادرش که اومد گفت:
از این گچ متنفرم!
مامان گفت:
سخت نگیر پسرم.
مارک با خودش فکر کرد:
انگار همه امروز این جمله رو به من میگن ولی من میخوام سخت بگیرم.
دوست ندارم این گچ رو پام باشه؛
میخوام با بابا و استیو توی مسابقه باشم؛ میخوام بازی وینس الیور رو ببینم.
مادر پرسید:
پسرم میای توی آشپزخونه کیک رو تزئین کنی؟
اگه بخوای اجازه میدم از قالب ها هم استفاده کنی؛
مارک دماغش رو بالا کشید و خوشحال شد.
آرزو کرد ای کاش میشد با پاهای سالماش بره آشپزخونه.
دستش رو به صندلیها گرفت و با کمک چهارچوبهای در به سمت آشپزخونه رفت.
مادرش کمکاش کرد تا کیک رو تزئین کنه.
وقتی که بابا و استیو اومدن، مارک فهمید که تیمشون قهرمان شده.
هر دو خوشحال بودند. بابا لبخند میزد و استیو آواز میخوند.
پرچمهای قرمز بالا. پرچمهای قرمز بالا.
بابا دستش رو به طرف مارک دراز کرد و گفت:
اینم فیلم. سه-هیچ ما بردیم.
مارک پرسید:
وینس الیور رو هم دیدین؟
استیو گفت:
البته که دیدیم. دوتا از گلها رو گرفت.
حدس بزن چی شد؛ آخر مساببقه زخمی شد و افتاد روی یکی از توپهایی که داشت گل میشد.
باید کمکاش میکردن.
مارک گفت:
وای امیدوارم چیزیاش نشده باشه. پس نشد امضا بگیری؟
استیو گفت:
نه. متاسفم. ولی مسابقه بعدی ازش میگیرم.
ولی بعد فهمیدن که وینس الیور مدتی نباید فوتبال بازی کنه چون دستش شکسته.
دوهفته بعد مارک باید برمیگشت بیمارستان.
دکتر میخواست پاش رو ببینه تا بتونه گچاش رو عوض کنه.
مارک با مادرش نشست توی اتاق انتظار.
پرستار اومد و گفت:
مارک پاستر نوبت شماست؛ بفرمایید.
مارک و مادر به اتاق کوچک دیگری رفتند و پرستار دیگری گچ پایش را با قیچی مخصوص بزرگی باز کرد.
بعد دکتر اومد و پاش رو معاینه کرد و گفت:
مممم!!!! خیلی خوب جوش خورده.
پرستار گچ تازهای دور پاش پیچید و مادرش با صندلی چرخدار اونو به اتاق انتظار برد تا گچاش خشک بشه.
پرستار لبخند زد و گفت:
مارک فقط دوهفته دیگه. بعد دوباره میتونی فوتبال بازی کنی.
مادر همراه پرستار رفت تا وقت بعدی رو تعیین کنه.
مردی که پهلوی مارک نشسته بود دستش رو گچ گرفته بود و حتما حرفهای اونها رو شنیده بود.
مرد پرسید:
پس فوتبال دوست داری؟
مارک گفت:
بله.
و برای مرد تعریف کرد که وقتی برای اولین بار میخواست برای تماشای فوتبال بره چطور زمین خورده و نتونسته بره.
بعد گفت:
خیلی دلم میخواست بازی وینس الیور رو ببینم؛ وقتی مجبور شدم توی خونه بمونم، برادرم قول داد از اون برام امضا بگیره؛ ولی وینس الیور دستش شکسته.
مردی که دستش رو گچ گرفته بود گفت:
بله بله. دستم شکست.
مارک گفت:
شما؟ شما؟ شما؟ شما وینس الیور هستین؟
ولی شما شبیه عکسی که من دارم نیستین. لباسهای فوتبالتون رو نپوشیدین.
وینس لبخندی زد و گفت:
نه اونها رو فقط موقع تمرین و مسابقه میپوشم؛ معمولا لباسهای معمولی میپوشم؛ برای همین منو نشناختی؛ عادت کردهای منو توی عکسها، با لباس قرمز و سفید ببینی.
مارک بهقدری هیجانزده شده بود که نمیتونست حرف بزنه.
فقط زل زده بود به وینس الیور.
وینس الیور روی صندلی بغلاش نشسته بود.باورش نمیشد.
وینس گفت:
یه چیزی بگم؟ من با دست چپمام هم میتونم بنویسم.
حالا امضایم رو میخوای یا دیگه دیر شده؟
مارک فقط تونست سرش رو تکون بده.
وینس خودکاری رو از جیبش بیرون آورد و خم شد روی پای مارک.
مارک زیرچشمی دور و برش رو نگاه کرد.
وینس داشت مینوشت؛ “از طرف یه فوتبالیست به فوتبالیست دیگه. با بهترین آرزوها؛ وینس الیور”
دوهفته بعد گچ رو باز کردند.
وقتی پرستار گچ رو درآورد، مارک گفت:
میخوام اون رو نگه دارم. وینس روش برام امضا کرده.
پرستار با تعجب نگاهی کرد؛ ولی گچ رو به اون داد.
حالا دیگه مارک گچ رو به دیوار اتاقش زده بود تا همه اونو ببینن.
برچسب کوچیکی کنار چسب چسبیده بود که روش نوشته شده بود:
“امضای سریعترین موجود دوپا برای کندترین موجود یکپا”
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا