قصه جناب قورباغه
قصه جناب قورباغه
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه جناب قورباغه
جانورهای کنار برکه روزگار خوبی داشتند.
تا اینکه عکس یه روز بهاری، درست وقتی کلاغ همراه خانودهاش به سفر رفته بود، سر و کلهی قورباغهای سبز پیدا شد.
قورباغه از راه رسیده و نرسیده گفت:
من جناب قورباغه هستم و یه چوب جادویی دارم.
کفشدوزک پرسید:
این چوب جادویی به چه دردی میخوره؟
قورباغه گفت:
میتونه تو رو صد برابر قویتر کنه.
لاکپشت گفت:
گول این حرفها رو نخور. شاید کلکی تو کار باشه.
قورباغه قور قوری کرد و چوبش رو تکون داد.
قووووورررررر . . . قووووورررر . . .
کفشدوزک بزرگ و بزرگتر شد.
اول اندازهی بچه کلاغ و بعد هم خود کلاغ.
بعد باز هم بزرگ و بزرگتر شد. اندازهی یه شاهین شکاری.
کفشدوزک خیلی خوشحال شد.
خندید و گفت:
آخ جون حالا من میتونم برم و خواهرم رو نجات بدم.
این رو گفت و پرواز کرد و از اون جا دور شد.
لاکپشت پرسید:
میتونی منو کوچیک کنی؟
قورباغه گفت:
بله ولی چرا کوچک؟ همه دوست دارن بزرگتر و قویتر شوند.
لاکپشت گفت:
بزرگ همیشه قوی نیست. ته برکه سوراخی هست که من از بچگی دوست داشتم بروم تهاش رو ببینم.
شهر لاکپشتها اونجاست.
زود باش هوا دارد تاریک میشود.
قورباغه چوبش رو تکون داد و لاکپشت کوچک و کوچکتر شد.
اندازهی یه نصف گردو.
لاکپشتِ قد نصف گردو، رفت توی برکه و ناپدید شد.
قورباغه با چوبش رفت نزدیک درخت.
به لانهی کلاغ نگاهی انداخت و گفت:
کلاغ سیاه تشریف ندارند؟
درخت عصبانی و دلخور گفت:
تو از کجا پیدات شد؟
قورباغه گفت:
من اونطرف برکه زندگی میکنم.
میخوای تو رو هم بزرگ و بزرگتر کنم اونقدر که تا ماه بالا بری؟
اینجوری کلاغ سیاه هم میتونه همراه تو برای سفر به ماه بره.
درخت گفت:
لازم نکرده برای من کاری بکنی.
از تو خوشم نمیاد. برو نمیخوام ببینمت.
قورباغه پرسید:
چرا از من بدت میاد؟
درخت گفت:
ما کنار این برکه دوستان خوبی بودیم. خوشحال بودیم.
تو این شادی رو از ما گرفتی.
دوستانم هرکدام به جای دیگری رفتند و من تنها ماندم.
قورباغه که عصبانی شده بود درخت رو اونقدر کوچیک کرد که اندازهی یه پای کلاغ شد.
بعد همونطور که میرفت گفت:
سلام منو به کلاغ برسان و بگو جناب قورباغه آمده بودند.
. . .
ادامه قصه را با هم بشنویم.
نویسنده: مصطفی خرامان
قصهگو: رعنا
(خلاصه داستان: کنار برکه قورباغهای زندگی میکرد که چوب جادویی داشت و با آن جانوارن برکه را کوچک و بزرگ میکرد و تغییر میداد تا اینکه . . .)