قصه پرستار گنده
قصه پرستار گنده
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه پرستار گنده
من و برادرم به دنیا اومدیم. یعنی اول برادرم اومد بعد من اومدم.
یه دستبند سفید بستند به دست برادرم و یکی هم بستند به دست من.
روی دستبندها چیزی نوشته شده بود.
ولی ما که بلد نبودیم نوشته بخونیم. اصلا توی شکم مامان مدرسه نبود.
اون قل دیگرم گفت:
این چیه که انداختهاند توی دست ما؟
بعد هی دستش رو تکون داد تا اونرو در بیاره.
ولی در نیومد. ما دوتا رو گذاشتند توی یه جایی که خیلی خیلی از شکم مامان بزرگتر بود.
توی این شکم بزرگ پر از بچه بود.
هر بچهای یه تخت داشت. فقط من و برادرم با هم توی یخت گذاشته شده بودیم.
اما اینجا جایمان بزرگتر بود و هی من برادرم رو هل نمیدادم، اونم من رو هل نمیداد.
حتی پاهامون هم دیگه توی شکممون جمع نبود.
اینجا از شکم مامانی سردتر بود. برای همین یه خانمی که مامانی نبود، اومد و یه لباس سفید به تن ما کرد.
ما هم دیگه سردمون نشد. من داشتم به بچههای دیگه که تخت تکی داشتن نگاه میکردم که برادرم گفت:
من گشنمه. اینا نمیخوان به ما شیر بدن؟
گفتم که:
همه به آدم شیر نمیدن. فقط مامانیها شیر میدن.
برادرم هم گفت:
خودم میدونم. من گشنمه. من گشنمه.
بعد هی جیغ زد و جیغ زد و چند تا بچه دیگر رو هم به گریه انداخت.
منم گرسنهام بود.
خواستم از بند نافم غذا بخورم. اما بند نافم رو بریده بودن و روش یه چیزی گذاشته بودن.
اینجا دیگه چه شکمی بود که بند ناف نداشت؟!!
برادرم ول نمیکرد.
به من هم گفت:
اینجا اگه هیچی نگی هیچکسی بهت غذا نمیده که بخوری.
تو هم جیغ بزن تا یکی بیاد به ما شیر بده.
باز دوباره داد زد:
من گشنمه. من گشنمه. شیر میخوام.
و هی دست و پاهاش رو توی هوا تکون داد.
خیلی وول میخورد.
بعضی وقتها هم مشت و لگدش میخورد به من.
من با اون خانم گنده نگاه کردم که داشت با یه چیز گنده که بعدا فهمیدم تلفنه حرف میزد، انگار صدای گریه ما رو نمیشنید؛
منم خیلی گرسنهام بود.
ولی خوب نبود که آدم جیغ و داد کنه.
اینکار بیتربیتی بود. اما آخرش برادرم اونقدر جیغ زد و جیغ زد تا خانومه اومد و گفت:
واااای!!! چه خبرتونه!!
چرا انقدر سر و صدا میکنین؟!!!
برادرم همونطور که داد میزد گفت:
گریه کن. گریه کن. بگو شیر میخوام. وگرنه هیچکی بهت هیچی نمیده بخوری ها!!!
پرستاره برادرم رو بغل کرد و زد پشتش و گفت:
هی فسقلی چرا انقدر سر و صدا میکنی؟
برادرم حرصش دراومد. یه لگد زد تو دست خانومه و گفت:
فسقلی خودتی.
اما خانومه دردش نیومد. اصلا نفهمید که برادرم لگدش زده.
زبون ما رو هم بلد نبود که بفهمه برادرم چی میگه.
منم لجم گرفت. خانومه مامانی نبود که برادرم رو حق داشته باشه دعوا کنه.
اونوقت که فهمیدم پرستاره، با دست دیگرش من رو هم بغل کرد و مشتم رو منم محکم کوبیدم بهش.
گردنش خیلی سفت بود.
دستم درد گرفت. گریهام گرفت ولی اون هیچیاش نشد.
فقط گفت:
ای بچههای شیطون!!! چقدر وول میخورین. خدا به داد مامانتون برسه.
دوتاتون شیطون هستید.
من نمیدونستم شیطون یعنی چی. برادرم هم نمیدونست.
قرار شد بعدا که مامانی رو پیدا کردیم، ازش بپرسیم.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا