قصه کودکانه نی نی آب لمبو
قصه کودکانه نی نی آب لمبو
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه نی نی آب لمبو
اومدیم خونه. تنهایی که نه. وقتی توی بیمارستان بودیم یه آقایی با دوتا خانم اومدند.
همهشون خندیدند.
ما هیچکس رو نمیشناختیم. فقط مامانی رو میشناختیم.
اون دوتا خانم به مامانی و به اون آقا گفتند:
مبارک باشه مبارک باشه
اول نفهمیدیم یعنی چی!!!
بعد فهمیدیم که یعنی چقدر خوب که ما دوتا بچه خوشگل بهدنیا اومدیم.
خیلی خوشم اومد. دلم میخواست به بچههایی که پیش مامانشون روی تخت دراز کشیده بودند و شیر میخوردند پز بدم.
ولی دیدم هرکسی که پیش مامانی اونها هم میاد به اونها هم همین حرف رو میزنه.
فهمیدم که بهدنیا اومدن خیلی خوبه.
اون آقایی که با اون خانوم اومده بود دسته گلش رو داد به یکی از اون خانوم ها و گفت:
این رو بذار توی گلدون تا دسته گلهای خودم رو بغل کنم.
من دنبال دسته گلهای آقاهه گشتم ولی دیگه دسته گلی نبود!!!
یکدفعه آقاهه منو بلند کرد من خیلی ترسیدم؛ ترسیدم از دستش بیفتم؛ زدم زیر گریه!!!
خانومی که پیرتر بود گفت:
مواظب باش. زیر کمرش رو بگیر.
آقاهه گفت:
مثل چینی میمونه. آدم جرات نمیکنه بهش دست بزنه.
بعد منو محکم گرفت توی بغلش که نیفتم.
دلم میخواست برم پیش مامانی.
خوش بهحال برادرم. اما نه. خوش بهحالش نه!!! چون یکی از اون خانومها هم اون رو بغل کرد.
بعد اون آقاهه صورتش رو آورد و چسبوند به صورت منو هی منو بوس کرد.
صورتم سوخت.
صورتش زبر زبر بود. اصلا مثل صورت مامانی نبود.
یه عالمه خارهای تیغ تیغی روی صورتش بود.
خارهای ریز ریز که رفت توی صورتم دوباره خواستم گریه کنم.
اما اون خانوم هم که برادرم رو گرفته بود چلپ چلپ ماچش میکرد.
بعد اون آقاهه زیر گلومو قلقلک داد و گفت:
سلام چطوری پسرم؟
من هیچی نگفتم. چون اگر هم میگفتم زبون منو نمیفهمید.
آقاهه منو با برادرم عوض کرد یعنی منو داد اون یکی خانومه.
بعد برادرم رو گرفت.
بعد اون آقاهه و اون دوتا خانوم خیلی بامزه با هم گفتند:
واااای چقدر شبیه هماند.
مامانی گفت:
خب دوقلو هستند دیگه.
بعد اون خانومها شروع کردند چلپ و چلپ منو ماچ کردن.
اصلا خوشم نیومد. هی غر زدم و هی غر زدم.
همینکه آقاهه برادرم رو بغل کرد و ماچاش کرد برادرم زد زیر گریه و گفت:
این آدم بزرگها همهی نی نیها رو انقدر میخورند؟
اون خانوم پیرتر هم گفت:
چند کیلو بودند؟
مامانی گفت:
این برادرم دو کیلو و ششصد و بیست بود و اون یکی هم دو کیلو و ششصد.
یعنی من دو کیلو و ششصد بودم.
من توی شکم مامانی همیشه میفهمیدم که برادرم بیشتر از من غذا میخوره.
اون آقاهه برادرم رو به مامانی داد و گفت:
این یکی یه خورده بداخلاقه.
برادرم هم هی غر میزد:
صورتم جیز شد!!!
اون خانومه که شکل مامانی بود گفت:
همیشه همینطوره. تا بچه میخنده مال باباشه. تا گریه کرد مال مامانه.
تازه فهمیدم که اون آقاهه باباییه.
تازه غصهمون گرفت. میترسیدیم که بابایی صبح تا شب بخواد ما رو بوس کنه و هی خارهای صورتش بره توی گوشت صورتمون.
اونها ما رو بغل کردند و همراه مامانی از توی شکم بیمارستان اومدیم خونه.
تازه خونه که اومدیم اول دردسر بود.
چون خونه پر از آدم بزرگ بود و یکی یکی ما رو میگرفتند و میخوردند.
یعنی چلپ چولوپ ما رو ماچ میکردند.
از همه بدتر صورتهای تیغ تیغی آقاها بود که اشک ما رو درمیآورد.
صورتمون حسابی قرمز و زخم و زیلی شده بود.
صورت من میسوخت و صورت برادرم هم خیلی قرمز بود.
آخرش هم خانومها مارو بغل کردند و له و لورده شدیم.
انگار که میخواستند ما رو آب لمبو کنند.
خیلی اذیت شدیم انقدر ما رو فشار دادند.
تازه یکی از زنها تا برادرم رو بغل کرد اون یه کم ترسید.
منم ترسیدم. آخه اون خانومه به برادرم گفت جیگرت رو بخورم!!!
اگه میخواست برادرم رو بخوره حتما اون میمرد.
با اون که سیر نمیشد حتما منم میخورد.
برادرم زد زیر گریه. حالا گریه نکن کی گریه کن.
بعد اون خانم به برادرم گفت:
موش بخورتت.
بعد ما رو گذاشتن پیش مامانی. من و برادرم خیلی ترسیدیم.
توی شکم مامانی اصلا موش ندیده بودیم.
اما فکر کنم که خیلی خیلی خطرناک بود.
چون اونموقع که کوچیک بودیم و توی شکم مامانی بودیم یه روز مامانی جیغ زد و هی بالا پایین پرید و گفت:
وای موش . . . موش . . .
از همون موقع فهمیدم که موش آدم بدجنسی ست که حتی مامانی هم ازش میترسه.
برادرم خوابش گرفته بود.
همونطوری که داشت خمیازه میکشید گفت:
به نظرت کدومشون موشان؟
منم گفتم:
نمیدونم. ولی باید حواسمون باشه تا یکیشون اومد نزدیک ما جیغ بزنیم.
شاید اون موشه باشه.
وقتی به برادرم نگاه کردم، خواب خواب بود و اصلا به حرف من گوش نمیکرد.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا