قصه کودکانه وروجکها
قصه کودکانه وروجکها
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه وروجکها
هر روز خونهمون شلوغ بود. من و داداشم اصلا آرامش نداشتیم.
تا میخواستیم یه چرت بخوابیم صدای جیغی توی خونه بلند میشد و ما یهویی از خواب میپریدیم.
بعضی وقتها هم خواب میدیدیم که اون موشه اومده ما رو بخوره.
اونوقت جیغ و داد راه میانداختیم.
بعد بابایی مامانی رو صدا میزد و میگفت:
خانوم بدو بیا که این دوتا وروجک خونه رو گذاشتهاند رو سرشون.
ما فهمیدیم که اسممون رو گذاشتهاند وروجک.
چرا ولی هردوتامون یه اسم داشتیم؟
شاید چون دوقلو بویم یه اسم رومون گذاشته بودند.
چند روز بعد یهدفعه خونهمون شلوغ شد. شلوغ تر از همیشه.
همهی مهمونها اومده بودند. برادرم گفت:
کاشکی توی همون شکم مامانی مونده بودیم ها!!!
گفتم نمیشه حالا برگردیم؟!!!
برادرم گفت:
فکر نکنم. ولی اینجا خیلی نی نی ها رو اذیت میکنند.
خلاصه مهمونها اومدند توی اون اتاق بزرگ. بعد بابایی و مامانی اومدند و ما رو بغل کردند و بردند پیش مهمونها.
ما اونجا فهمیدیم که میخوان برامون اسم بذارن. ولی مگه ما خودمون اسم نداشتیم؟
اسم ما وروجک بود دیگه!!!
وقتی مامانی و بابایی با مهمونها حرف میزدند یک بچهی بیادب و فضول هم اومده بود بالای سر ما.
اون هم مثل ما پوشکی بود.
اما میتونست راه بره روی دوتا پاهاش. اون بچه اومد و اون ور داداشم نشست.
ما دوتا خیلی ترسیدیم. برادرم گفت:
نکنه موش باشه؟ یه جوری نگاه میکنه!!!
گفتم:
فکر نکنم. این از ما خیلی گندهتر نیست.
خلاصه بچه کوچیکه هی به داداشم نگاه میکرد. بعد انگشتش رو آورد که بزنه به چشم برادرم.
برادرم زد زیر گریه. مامانم دست کشید روی سر برادرم و گفت:
چیه عزیزم؟ فدات بشم. گریه نکن.
بعد پستونک رو گذاشت توی دهنش. پستونک اصلا مزه نداشت. چرا داشت. مزهی مشمای پوشکی میداد.
یه بار یه ذره از مشمی کردم توی دهنم. بدمزه بود. از پشتونک خوشمون نمیومد. هر چی مکاش میزدیم ازش شیر نمیومد.
هروقت هم گریه میکردیم زود اونو میذاشتن توی دهنمون.
خب ما هم فکر میکردیم باید اونو بمکیم. مامانی به اون بچهی بد و فضول گفت:
برو پیش مامانت. آفرین.
من نفهمیدم چرا مامانی به اون بچهی بد گفت آفرین.
ما دوتا آروم شدیم. بعد مامان شروع کرد دوباره با مهمونها حرف زدن.
مامانی داشت با دوتا مامانیهای بزرگتر که بعدا فهمیدیم مامانیشون بودن حرف میزد.
یعنی مامان بزرگ ما بودن.
بعد یکی از اون مامان بزرگها گفت:
اسم یکیشون رو بذاریم غضنفر که اسم بابای خدابیامرز من بوده.
اون یکی مامان بزرگه هم گفت:
اسم یکیشون رو هم باید قنبر بذارین. اسم مرحوم بابای مامانشونه.
خلاصه همینجور که مامان وبابا داشتن در مورد اسم ما با مامانی بزرگها حرف میزدن بعد اون بچه که بد بود اومد انگشتش رو بکنه توی چشم برادرم.
بعدشم پستونک منو گرفت و کرد توی دهن خودش.
بعدشم از دهن خودش درآورد و بزور کرد توی دهن من.
حالم بد شد. از دهنم بیرونش آوردم. فوتش کردم بیرون. ولی اون بچههه ولکن نبود.
همینطور که من بغض کرده بودم و میخواستم مامانیمون رو صدا کنم بابایی گفت:
ببینید الان وضعیت فرق داره. زمونه خیلی عوض شده.
این خوبه که آدم به یاد گذشتهگانش باشه. ولی خب باید اسم بچهها رو یه چیزی انتخاب کرد امروزیتر باشه.
و بچهها که بزرگتر شدند بیشتر خوششون بیاد. اگه به این . . .
ادامه قصه را با هم بشنویم.
قصهگو: رعنا