قصه کودکانه کسی پنگوئن گم نکرده؟
قصه کودکانه کسی پنگوئن گم نکرده؟
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه کسی پنگوئن گم نکرده؟
روزی روزگاری پسری بود که پشت در خونهشون یه پنگوئن پیدا کرد.
پسرک نمیدونست پنگوئن از کجا اومده. اما میدید که هر کجا میره پنگوئن هم دنبالش میاد.
پنگوئن خیلی ناراحت بود و پسرک فکر کرد که اون لابد گم شده.
پس تصمیم گرفت که به پنگوئن کمک کنه تا خونهشون رو پیدا کنه.
پسرک به سراغ اداره اشیا گم شده رفت. اما کسی پنگوئن گم نکرده بود.
پس از چندتا پرنده پرسید که آیا میدونن خونهی پنگوئن کجاست؟
اما اونها توجهی به اون نکردند.
خب بعضی از پرندهها اینجوریاند دیگه.
پسرک همین سوال رو از اردک خودش هم پرسید.
اردک که داشت توی وان حموم شنا میکرد راهاش رو کشید و رفت.
اونم نمیدونست. اون شب پسرک از ناراحتی خواباش نمیبرد.
دلش میخواست به پنگوئن کمک کنه. اما نمیدونست چجوری.
صبح روز بعد، رفت یه کتاب خوند و فهمید که پنگوئنها از قطب جنوب میان.
خب حالا چجوری میتونست بره اونجا؟
به طرف بندر دوید و از کشتی بزرگ خواست که اونها رو به قطب جنوب ببره.
ولی صدای سوت کشتی نمیذاشت صدای ضعیف پسرک به گوش کسی برسه.
پس او و پنگوئن باید دوتایی تا قطب جنوب پارو میزدند.
پسرک قایق پاروییاش رو از توی کمد درآورد و دوتایی اندازه بودن و محکم بودناش رو امتحان کردند.
بعد هرچیزی رو که ممکن بود لازم داشته باشند توی چمدون گذاشتند و با هم قایق رو تا دریا هل دادند.
پسرک شبها برای پنگوئن قصه میگفت. پنگوئن هم به قصههای اون گوش میداد.
اونها چند روز تمام به طرف جنوب پارو زدند.
اونها در هوای خوب و بد دریا همچنان در حرکت بودند و همینطور زمانی که بلندی موجها به بلندی کوهها میرسید به حرکت خودشون ادامه دادند.
تا اینکه بالاخره به قطب جنوب رسیدند. پسرک خوشحال بود اما پنگوئن حرفی نمیزد.
وقتی که پسرک به پنگوئن کمک میکرد تا از قایق پیاده بشه دید که پنگوئن باز هم ناراحته.
پسرک خداحافظی کرد و از اونجا دور شد.
اما وقتی به پشت سرش نگاه کرد، دید که پنگوئن ناراحتتر از همیشه است.
حالا که پسرک تنها شده بود، حس عجیبی داشت و هرچه بیشتر فکر میکرد بیشتر متوجه میشد که اشتباه بزرگی کرده.
پنگوئن اصلا گم نشده بود. فقط تنها بود.
فوری سر قایق رو برگردوند و تند تند به طرف قطب جنوب پارو زد تا اینکه دوباره به قطب جنوب رسید.
اما پنگوئن کجا بود؟
پسرک همه جا رو گشت و گشت. اما هیججا پیدایش نکرد.
با ناراحتی سوار قایق شد و به طرف خونهاش پارو زد.
حالا دیگه به چه امیدی قصه بگه؟ چون دیگه کسی نبود که به قصههاش گوش بده.
حالا فقط باد بود و موجها.
اما بعد چشم پسرک به یه چیزی روی آب افتاد که به طرفاش میومد.
نزدیک و نزدیکتر شد تا اینکه پسرک تونست اونرو ببینه.
پنگوئن بود.
و به اینترتیب پسرک و دوستش با هم به طرف خونه برگشتند و توی راه درباره چیزهای جالبی که دیده بودند با هم صحبت کردند.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا