قصه کودکانه علاالدین و چراغ جادو
قصه کودکانه علاالدین و چراغ جادو حکایت پسرکی به نام علاالدین است که با جاوگری همراه میشود و در غاری با غول چراغ جادو مواجه میشود و …
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروز هم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدهایم
قصه کودکانه علاالدین و چراغ جادو
در زمانهای خیلی قدیم توی یک شهر خیلی بزرگ پسر نوجوونی با مادرش زندگی میکرد.
اسم پسرک علاالدین بود. علالدین خیلی باهوش و زرنگ بود.
یه روز مرد غریبهای که سوار یه شتر شده بود به شهر اونها اومد.
اون علاالدین رو دید و گفت:
تو پسر باهوش و زرنگی هستی. آیا دوست داری با من کار کنی؟ قول میدهم که دستمزد خوبی به تو بدم.
علاالدین قبول کرد و به خونه رفت. از مادرش هم اجازه گرفت و همراه مرد به راه افتاد.
اونها بعد از چند روز سفر، به دهانه یک غار بالای کوه رسیدند.
مرد غریبه که یک جادوگر ماهر بود به علاادین گفت:
از پلههای غار پایین میروی تا میرسی به یک زیرزمین. یک سنگ زبرگ روبروی آخرین پله است.
روی آن سنگ یک چراغ میبینی که من سالها پیش آنجا گذاشتهام.
آن چراغ را بردار و برای من بیاور. علاالدین قبول کرد. اما قبل از اینکه توی غار برود مرد جادوگر حلقهای به او داد و گفت:
این یک حلقهی جادویی است. آن را در انگشتت کن و هروقت به مشکلی برخوردی دستت را به روی آن بکش. آنوقت غولی ظاهر میشود که هرکاری بخواهی برای تو انجام میدهد.
علاالدین حلقه جادویی را در انگشتش کرد و از پلههای غار پایین رفت و به باغی رسید.
در آنجا چراغ جادو را دید و آن را روشن کرد. در نور ضعیف چراغ میوههای باغ برق میزدند.
این میوهها همه از جواهر بودند. علاالدین بی اختیار دستش را دراز کرد تا از آنها بچیند که یکمرتبه چشمانش بسته شد و به خواب رفت.
اون سه روز و سه شب در غار خوابید. علاالدین وقتی از خواب بیدار شد فهمید که در باغ زندانی شده است.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا