قصه باغچه مادربزرگ
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروز هم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدهایم
نام قصه: باغچه مادربزرگ
یکی بود یکی نبود
مادربزرگ یک باغچه قشنگ داشت که پر از گلهای رنگارنگ بود.
از همه گلها قشنگتر، گل رز بود.
البته اون بخاطر زیباییاش مغرور شده بود و با بقیه گلها بدرفتاری میکرد.
یه روز دوتا دختر شیطون، که نوههای مادربزرگ بودن، به سمت باغچه اومدند.
یکی از اونها دستش رو به سمت گل رز برد تا اون رو بچینه!!
اما خارهای گل توی دستش فرو رفت و دردش اومد.
دستش رو کشید و با عصبانیت گفت:
این گل بهدرد نمیخوره. آخه پر از خاره.
مامان بزرگ نوهها رو صدا کرد، اونها هم رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد.
بقیه گلها با تعجب به اون نگاه کردند.
گل رز گفت:
فکر میکردم خیلی قشنگم. اما من پر از خارم.
بنفشه با مهربونی گفت:
تو نباید به زیباییات مغرور میشدی؛ الان هم ناراحت نباش، چون خداوند برای هر کاری حکمتی داره.
فایده این خارها، اینه که از زیبایی تو مراقبت میکنه وگرنه الان چیده شده بودی و پر پر شده بودی.
گل رز که پی به اشتباهاش برده بود، با شنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه و هر مخلوقی در دنیا حتما یه خوبیهایی داره.
سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده اون بقیه گل ها هم خندیدند و باغچه پر ازخنده گلها شد.
خب دوستهای خوبم، امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا