قصه کودکانه حسودی دوقلوها
قصه کودکانه حسودی دوقلوها
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه حسودی دوقلوها
پرستار خیلی بیادب بود. خیلی دلم میخواد گازش بگیرم.
هرچی بود ما تازه بهدنیا اومده بودیم و توی این دنیا اون نباید به ما حرفهای بد بد میزد و میگفت شیطون آتیشپاره!!!
دهنم رو گذاشتم روی لپاش تا گازش بگیرم.
دهنم خیلی کوچولو بود. لپاش نمیومد توی دهنم. حیف که هنوز یه دندون هم نداشتم تا حسابی گازش بگیرم.
پرستار به من گفت:
چه خبرته؟ از گشنگی میخواد منو بخوره.
آب دهنش رو مالید روی صورتم.
بعد هم صورتش رو پاک کرد و ما رو گذاشت توی یه تخت که راه میرفت.
خیلی کیف داشت.
پرستار راه افتاد و توی یه راه دراز که سقفش چراغ داشت رفت و رفت تا رسید توی یه اتاقی که چندتا مامانی اونجا بودند.
بعد به دستبند ما نگاه کرد و ما رو برد پیش یه مامانی که روی تخت کنار پنجره دراز کشیده بود و بهش گفت:
خانم بچههاتون. خدا به فریادتون برسه. دوتا پسر دوقلوی شیطون و آتیشپاره.
برادرم جیغ و داد راه انداخت و گفت:
حیف که گشنمه وگرنه حسابش رو میرسیدم.
هی بهمون حرف بد میزنه و فحش میده.
پرستار اول برادرم رو داد به مامانی و گفت:
بیا اول به این شیر بده که بیمارستان رو گذاشته رو سرش خانم.
من ناراحت شدم. همهاش برادرم اول بود.
اول که بهدنیا اومد. پرستار هم اول اونو بغل کرد. تازه به مامانی هم گفت اول بهش شیر بده.
من باید یهجوری حساب این پرستار رو میرسیدم.
مشت و لگدم فایده نداشت. دردش نمیومد. حرفهام رو هم که نمیفهمید.
یه راه خوب پیدا کردم.
تا پرستار منو بغل کرد، که بذاره روی تخت، تندی لباسش رو خیس کردم.
اما پرستاره هیچی نگفت.
اول فکر کردم که براش مهم نیست؛ اما بعدا ها که بزرگتر شدم فهمیدم که بزرگترها برای اینکه خرابکاری بچهها رو نبینن و خیالشون راحت باشه که جایی پیپیی نمیشه و جیشی نمیشه بچهها رو با مشمی و پنبه پوشک میکنند.
یعنی یه چیزی پای بچهها میکنند که اسمش پوشک بچهاس.
مامانی منم کنارش خوابوند بعد سر دوتاییمون رو ناز کرد و بوس کرد.
من خیلی خوشم اومد. ولی برادرم هنوز نقنق میکرد.
برای همین مامانی اول به اون شیر داد.
من خیلی اوقاتم تلخ شد.
انگار مامانی اونو خیلی بیشتر دوست داشت.
اصلا کی گفته بود که همیشه برادرم اول باشه؟
من بغض کردم و برادرم تند تند شیر خورد و سیر سیر شد و خوابش برد.
بعد مامانی اونو دمر خوابوند و یواشکی زد روی کمرش.
بعد که یه صدای بیادبی از دهن برادرم دراومد، اونو صاف خوابوند و خواست به من شیر بده.
من دهنم رو سفت بستم.
با مامانی قهر بودم. نمیخواستم شیر بخورم. مامانی دست کشید روی سرم و گفت:
بخور عزیز دلم. بخور خوشگلم. گشنه میمونی ها.
خیلی خوشم اومد. مامانی به برادرم فقط گفت عزیزم. ولی نگفت خوشگلم. ولی من خوشگلم مامانی بودم.
من هم تندی شروع کردم به شیر خوردن.
جای شما خالی. خیلی خوشمزه بود. تازه فهمیدم که مامانیها خیلی بچههاشونو دوست دارند.
آدم که با مامانیاش قهر نمیکنه.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا