قصه کودکانه موش چه جور آدمی است
قصه کودکانه موش چهجور آدمی است
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه موش چهجور آدمی است
اونقدر بد بود. اونقدر بد بود که خیلی ترسناک بود.
موشه رو میگم ها. اون قل دیگرم هم اون رو دید.
اونروز مامانی و مامانی بزرگ منو اون قل دیگرم رو گذاشتند توی یه چیزی که مثل تخت بود.
اما تخت نبود.
مامانی دستهی اونو گرفت و اونو هل داد جلو.
اونوقت حرکت کرد. بعد ما فهمیدیم اونچیز یه کالسکهاس.
توی اون یه بالش و یه تشک هم بود که من و محمدحسین خوابیده بودیم روی اون.
بعد مامانی یه ملحفه روی ما کشیده بود و ما رو هل میداد و میرفتیم.
اونقدر خوب بود. اونقدر خوب بود که خیلی مزه میداد.
اصلا اینجا از شکم مامانی خیلی بهتر بود.
آخه خیلی بزرگتر بود. از هزارتا و سیصدتا شکم هم بزرگتر بود.
وقتی از خونه اومدیم بیرون توی راه که میرفتیم اینطرف و اونطرف یه عالمه چیز بود که قدشون خیلی بلند بود.
اصلا اگر چندتا بابایی هم میذاشتن رو هم بازم اندازهی اون چیزای بلند نمیشد.
اونا یه تنهی صاف بلند داشت که رنگش مثل رنگ صورت بابایی سفید نبود.
بالای سرش هم پر از مو بود که توی هوا پخش شده بود.
اما مو نبودها. مثل موهای مامانی!!!
یهجوری بود. فکر کنم برگ بود. آره چون رنگش سبز بود. مامانی میگفت این درختها چقدر قشنگان.
محمدحسین هم هی میگفت:
محمدمهدی اینا چیه؟
گفتم:
نمیدونم. کاشکی میشد از مامانی بپرسیم. خوشگلان نه؟
یکدفعه یه چیزی دیدیم که خیلی خیلی ترس داشت.
محمدحسین تندی لبهاشو جمع کرد که گریه کنه. منم میخواستم گریه کنم.
حیف که هنوز بلد نبودیم راه بریم وگرنه دوتایی پا میشدیم و فرار میکردیم.
منو محمدحسین حسابی ترسیدیم. آخه اون چیز خیلی خیلی ترسناک بود. برای اینکه یه موش بود.
یه موش که نی نی میخورد. اون زنی که اومده بود خونهمون، به من و محمدحسین گفت که موش بخورتتون!!!
موشه خیلی خیلی گنده بود. یه چیزی بود مثل تخت من و محمدحسین.
ولی خیلی خیلی بزرگتر و گندهتر بود. چهارتا گردی هم مثل کالسکهی ما زیرش بود.
ولی گندهتر بودها!!!
دوتا چشم گنده هم داشت که بعضی وقتها ازش آتیش میومد بیرون.
ولی آتیشش داغ نبود فقط نور داشت.
موشه دوتا آدم بزرگ و یه نی نی رو خورده بود.
از قسمت بالای شکماش قشنگ پیدا بود که آدمهایی رو که خورده بود توش نشسته بودند و بیرون رو نگاه میکردند.
انگار این شکم موشه صندلی داشت. مامانی و مامانی بزرگ اصلا حواسشون به موشه نبود.
حتما اگه اونو میدیدند جیغ میکشیدند.
اونا همونجور که داشتند به طرف موشه میرفتند محمدحسین گفت:
اینا چرا همینجوری میرن؟!!!
گفتم:
نمیدونم. الان موشه مارو میخوره.
اون قل دیگرم گفت:
کاشکی هنوز توی شکم مامانی بودیم. کاش مونده بودیم.
چیزی نمونده بود که برسیم به موشه و اونم ما رو بخوره و شکماش رو پر کنه من و محمدحسین هم داشتیم گریه میکردیم.
یهویی موشه داد کشید.
بییییییییییییییییییییییییییب!!!
انگاری یه نفر مارو گاز گرفت. دوتاییمون جیغ کشیدیم و بلند بلند گریه کردیم.
مامانی و مامانی بزرگ هم سریع مارو بغل کردند.
مامانی من رو که بغل کرد بهش چسبیدم مامان اول از موشه میترسید ولی حالا انگار نمیترسید.
نکنه این موشی که ما فکر میکردیم نباشه!!!
. . .
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا