قصه کودکانه مامانی بد
قصه کودکانه مامانی بد
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه مامانی بد
اون روزی که با مامانی و مامانی بزرگ رفتیم کالسکه سوار شدیم، نه اونها سوار نشدندها، ما سوار شدیم، مامانی و مامانی بزرگ ما رو بردند یه جایی.
یه جایی که خونه بود ولی مثل خونه نبود. خیلی اتاق داشت. مثل همونجایی که من و محمدحسین اومدیم به دنیا بود.
بعضی از آدمبزرگها هم لباس سفید پوشیده بودند.
تا رفتیم تو محمدحسین گفت:
ببین محمدمهدی اینجا همونجاست ها!!! گفتم:
آره. فکر کنم. محمدحسین گفت:
اینا میخوان ما رو پس بدن؟
من یهدفعه یهجوری شدم. دلم میخواست گریه کنم. گفتم:
برای چی؟!!! محمدحسین گفت:
نباید ما رو پس بدن. گفتم:
ما که نی نیهای بدی نبودیم. محمد حسین هم گفت:
همهاش تقصیر توئه. تو زیادی تو پوشکت خیس میکنی.
لبش لرزید. داشت گریهام درمیومد. ولی نمیخواستم گریه کنم. گفتم:
نه که خودت نمیکنی. تازه مگه دست خودمه. اصلا تقصیر توئه که همهاش گریه میکنی و هی نق میزنی. اصلا من نمیخوام منو پس بدن. محمدحسین هم گفت:
شاید چون ما دوتا هستیم زیادیم و میخوان یکیمون رو پس بدن.
اونجا پر از نی نیهایی بود که مامانیها و باباییهاشون اونها رو آورده بودند پس بدن.
برای همین بعضیهاشون داشتن گریه میکردند.
خیلی گریهام گرفته بود. خیلی گریه داشتم. ولی میترسیدم گریه کنم. میترسیدم مامانی منو پس بده.
به مامانی نگاه کردم. مامانی و مامانی بزرگ نشسته بودند روی صندلیها و به نی نیهای دیگه نگاه میکردند.
من نمیخواستم مامانی به نی نیهای دیگه نگاه کنه.
من نمیخواستم مامانی منو پس بده. من مامانی رو دوست داشتم. به ما شیر میداد.
پوشکمون رو عوض میکرد. من مامانی بزرگ رو هم دوست داشتم.
وقتی میخواستیم بخوابیم یه چیزایی برامون میخوند. اونقدر خوب بود.
تازه با اینکه بابایی صورتش خار خاری بود بازم بابایی رو دوست داشتم.
محمدحسین هم همینطور. ما نمیخواستیم برگردیم تو شکم مامانی.
اونجاجای ما خیلی تنگ بود. هی پای محمدحسین میخورد تو شکم من، هی آرنج منم میخورد تو صورت محمد حسین.
من نمیخواستم پس برم. توی گلوم یهجوری شده بود و یه چیزی اومد توی چشمم و چشمم سوخت و لبم لرزید و یواش یواش گریه کردم.
محمدحسین هم میخواست گریه کنه. من چشمم رو بستم و گریه کردم.
یهدفعه یه چیزی رفت تو دهنم. چشمم رو باز کردم مامانی پستونک گذاشته بود تو دهنم.
با زبونم زدم زیرش و انداختمش بیرون. مامانی گفت:
چیه وروجکها؟ بازم که دارید شیطونی میکنید.
مامانی خیال میکردما داریم شیطونی میکنیم. من بیشتر گریه کردم. مامانی بغلم کرد.
گریهام کمتر شد. مامانی گفت:
آروم باش عزیزم. همهاش یه دقیقه طول میکشه.
اونها میخواستن یه دقیقهای ما رو پس بدن. از توی یه اتاق یه پرستار که گنده نبود داد زد:
شماره پنجاه و هشت . . .
مامانی راه افتاد. من نمیخواستم برم. جیغ زدم تا محمدحسین بیاد کمکم کنه.
مامانی میخواست منو پس بده. من هی دست و پا زدم تا از بغل مامانی در برم.
محمدحسین هم توی کالسکه داشت گریه میکرد و هی کمرش رو بلند میکرد تا پا بشه.
ولی نمیتونست. مامانی بزرگ رفت سراغ محمدحسین.
من همینطور بهمحمدحسین نگاه میکردم و میخواستم پیشش باشم. داد زدم:
محمد حسین نذار مامانی منو پس بده. من دیگه جیش نمیکنم.
مامانی رفت توی اتاق. میخواستم از توی بغل مامانی در برم.
کلاهم هی تکون میخورد و اومد توی چشمم.
دیگه جایی رو ندیدم. مامانی منو گذاشت روی پاش و کلاهم رو کشید عقب و گفت:
نترس عزیزم. چیزی نیست.
یه پرستار اومد نزدیکم. یه چیزی دستش بود که سرش تیز بود.
مامانی آستین منو بالا زد و محکم منو گرفت.
پرستار نوک اون چیز رو فرو کرد توی دستم. من جیغ زدم. دستم سوخت.
تیزی از اون خارهایی که توی صورت بابام هم بود تیزتر بود.
فکر کردم اون چیز موشه که داره دستم رو میخوره.
مامانی منو بغل کرد و هی تکون داد و بوس کرد و گفت:
الهی بمیرم عزیز دلم.
بعدشم منو بوس کرد. همهی بدنم درد گرفته بود و میلرزید.
مامانی نشست تا به من شیر بده. صورتم رو برگردوندم. شیر هم نخوردم. با مامانی قهر کردم.
قهر قهر تا روز قیامت. مامانی گفت:
الهی. کاش همهی واکسنها خوراکی بود و انقدر این طفلکیها درد نمیکشیدند.
بیچاره محمدحسین. نمیتونست فرار کنه.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا