قصه کودکانه شیر بابایی
قصه کودکانه شیر بابایی
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه شیر بابایی
من همهاش گرسنهام بود. هم وقتی شیر مامانی رو میخوردم هم وقتی نمیخوردم.
هرچی میمکیدم هیچی توی دهنم نمیومد. فکر کنم محمدحسین همه شیرها رو میخورد.
یادش بخیر وقتی توی شکم مامانی بودیم هرکدوممون یه بند ناف جدا داشتیم. هر کی سهم خودش رو میخورد. هروقت هم گرسنهمون میشد میخوردیم.
ولی اینجا باید هی توی نوبت میایستادیم. تازه محمدحسین همهاش جیغ و داد میکرد و مامانی تندی میومد به اون شیر میداد.
اونم همه رو میخورد. حیف که این مامانی زبون منو بلد نیست. وقتی که بهدنیا اومده بوده چند ماه بعدش زبون آدم بزرگها رو یاد گرفته و زبون منو یادش رفته.
اما اگه بلد بود حتما چغولی این محمدحسین رو بهش میکردم.
محمدحسین وقتی بهش گفتم تو چرا شیر مامانی رو میخوری و من همهاش گرسنه میمونم گفت:
تو همه رو میخوری من هیچوقت سیر نمیشم. گفتم:
من همهاش رو میخورم؟ یا تو بسکه شیر میخوری توی پوشکات جیش و پی پی میکنی و مامانی میاد برات پودر میزنه…
محمدحسین گفت:
اصلا به تو چه؟ بعد شروع کرد به گریه کردن. گریه نمیکرد که. الکی بود. فقط جیغ و داد راه انداخته بود و با همون زبون نی نی ای میگفت:
من گشنمه. من گشنمه. مامانی تندی اومد. منم غرغر کردم تا مامانی بفهمه منم گرسنمه ولی اوا اوا محمدحسین نذاشت مامانی صدای منو بشنوه.
مامانی تندی محمدحسین رو خوابوند روی مشمی و گفت:
چیه عزیزم؟ پاهات میسوزه؟ الان بازت میکنم عزیز دلم.
بعد هم پوشکاش رو باز کرد. بوی گند پیچید توی اتاق حالم به هم خورد. مامانی محمدحسین رو انداخت روی دستش و برد توی حموم که پاهاش رو بشوره.
دلم داشت یه جوری میشد. هم گرسنهام بود هم از بوی پوشک محمدحسین نمیتونستم نفس بکشم.
حالم داشت به هم میخورد. مامانی محمدحسین رو آورد گذاشت روی تشک و پوشکاش رو انداخت توی حموم.
یه کم بو کمتر شد. بعد محمدحسین شروع کرد جیغ زدن و گریه کردن. مامانی وقتی دوباره پوشکاش کرد گفت:
الهی بمیرم. چرا اینجوری گریه میکنی؟ گرسنه هستی؟ خب چرا بلند گریه نمیکنی که بفهمم؟
بعد به محمدحسین که داشت شیر میداد گذاشتش کنار و به من شروع کرد شیر دادن.
به محمدحسین گفت:
تو بسات هست وروجک. این طفل معصوم از تو گشنه تره. تو داری بازی بازی میکنی.
من توی اتاق رو نگاه کردم. اما طفل معصوم ندیدم. شاید توی اتاق دیگه بود و من نمیدونستم.
به هرحال مامان محمدحسین رو گذاشته بود کنار و داشت به من شیر میداد.
این خیلی خوب بود. مامانی که فهمیده بود ما گشنهایم گفت:
سیر نمیشین عزیزهای دلم؟ غصه نخورین. الان بابا میاد براتون حسابی شیر میاره.
همون موقع یکی زنگ زد. مامانی هم منو گذاشت کنار محمدحسین.
محمدحسین گفت:
محمدمهدی، مگه باباها به نی نیها شیر میدن؟ گفتم:
منکه ندیدم ولی مامانیها همیشه راست میگن. مامانی خودش گفت. محمدحسین هم گفت:
منکه شیر بابایی رو دوست ندارم بخورم. گفتم:
زرنگی؟ پس من بخورم؟ منم دوست ندارم. حتما بدمزهاس. صورت بابایی خارخاریه. همهی تناش هم همینطوره. منکه دوست ندارم این خارها بره توی دهنم. محمدحسین هم گفت:
منم همینطور. یکدفعه بابایی و مامانی با هم اومدن. بابایی گفت:
این شیر هم برای بچههای گلم. بابایی گفت شیر خشک. شیر خشک دیگه چیه؟
من دهنم رو سفت بستم. مامانی چیزهایی رو که دست بابایی بود گرفت و رفت. بعد که برگشت دوتا چیز دستش بود که سرشون مثل همین پستونکهای بیمزه بود.
بعد بابایی یکی از اونها رو گرفت و گذاشت دم دهن من.
اول نمیخواستم بخورم. ولی یهکم که رفت توی دهنم دیدم شیر بابایی هم خیلی بد نیست.
ولی شیر مامانی خیلی بهتر بود. باز خوب بود که بابایی شیر رو ریخته بود توی اون پستونکها.
وگرنه من اصلا نمیخوردم.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا